با نگرانی دستی به موهام کشیدم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
-بچه ها خیلی دیر کردن .. بهتر نیست بریم دنبالشون؟
هوسوک با لبخندی که به راحتی میشد اضطراب و درش دید دستی به سرم کشید و گفت
-عزیزم فقط یک ساعت دیر کردن ، این تایم تاخیر توی ماموریت هامون عادیه میدونی که
-اما اگر چیزیشون شده باشه چی .. دلم خیلی شور میزنه..
چانیول با اخم های درهم پایی زمین کوبید و با لحن نگرانی گفت
-اگر تا ده دقیقه دیگه نیومدن خودم میرم دنبالشون ، تهیونگ هیچوقت ...
کای-یاااا میشه با حرفاتون انرژی منفی ندید؟ اونا فقط یکم کارشون طول کشیده همین!
اما کای تو نمیدونی با این حرفت چقدر حال من و بدتر کردی
شنیدن این حرف با اون لحن نگران از بیخیال ترین فرد گروه چیزی نیست که حال بد مارو بهتر کنه.سرم و روی شونهی هوسوک گذاشتم و سعی کردم افکار بد و با فکر به نوازش های آرامش بخشش از ذهنم بیرون کنم
-آروم باش عزیزم .. اونا حالشون خوبه
کمی سرم و بلند کردم تا دید بهتری به صورت آلفام داشته باشم
-اگر کوکی چیزیش شده باشه چی؟ مطمئن باش اگر اتفاقی براش افتاده باشه من میمیرم هوسوک ..
-یاااا این چه حرفـ..
با صدای بازشدن در قرارگاه با عجله از هوسوک جدا شدم و اجازه تموم کردن حرفش رو بهش ندادم
با دیدن جسم بی حرکت کوک روی دستای تهیونگ حس کردم روح از تنم جدا شد
چه بلایی سر دونسنگ کوچولوم اومده بود
خواستم با عجله به سمتش برم که با حرف ته متوقف شدم-حالش خوبه چیم فقط گرفته خوابیده
نگاه نگرانی به چشمای بیخیالش انداختم و گفتم
-معلوم هست چی میگی تهیونگ ، رنگ به چهره نداره چطوری از من توقع داری که باور کنم حالش خوبه هان؟
نفسش رو با کلافگی بیرون داد و به سمت یکی از اتاق های پایگاه راه افتاد
-تو که انقدر نگران به اصطلاح دونسنگ یکی یه دونتی میخواستی بجای اینکه خودت اینجا بشینی و مگس بپرونی بیای عملیات و بزاری کوک اینجا بمونه
و در اتاق و با حرص به هم کوبید.
پلکی زدم تا جلوی ریزش اشکای درون چشمام و بگیرم
با دستی که حمایتگرانه دور شونه هام حلقه شد هقی از شدت بغض زدم و خودم و توی بغل هوسوک جا کردم-اگر اتفاقی برای کوک بیوفته هیچوقت خودم و نمیبخشم ...
________________
با حرص در اتاق رو بهم کوبید و کوک خواب آلود و که با صدای کوبش در بیدار شده بود روی کاناپه گوشه اتاق گذاشت.
جونگکوک همونطور که با دست سالمش مشغول ماساژ دادن چشماش بود رو به ته گفت
-چی شده تهیونگ چرا انقدر عصبیای .. نزاشتی بخوابم..
ته کلافه دستی به موهای پرپشتش کشید و خواست چیزی بگه که با بازشدن در اتاق و ورود جیهوپ نتونست.
هوسوک-تو معلوم هست چته تهیونگ؟ این چه حرفایی بود که به جیمین زدی ، میدونی چقدر نگرانتون بود..تا شما برسید هزار بار مرد و زنده شد بعد تو چیکار کردی؟ هنوز نرسیده جوری عقده هات و سر اون بچه خالی کردی که با چشمای اشکی از قرارگاه زد بیرون..
ته-جیهوپ..
هوسوک-خفه شو تهیونگ ، فقط خفه شو قسم میخورم اگر بلایی سر امگام بیاد زندت نمیزارم!
و با قدم هایی بلند راه خروجی پایگاه رو در پیش گرفت.
ته با حرص لگدی به جعبه های کف اتاق زد و موهاش و در مشت هاش فشرد-تهیونگ تو چیکار کردی....
با حرف جونگکوک در جای خود خشک شد ، تازه حضورش در اتاق رو به یاد آورد
با اضطراب زبونش و روی لبهاش کشید و نگاهی به چشمای گرد شده کوک انداختاز حساسیت بیش از حد کوک روی برادرش مطلع بود و میترسید واکنشش رو بعد فهمیدن ماجرا ببینه.
-عام.. ببین کوک
-تو به جیمین چی گفتی تهیونگ؟
ته دم عمیقی از هوای اطرافش گرفت و سعی کرد ماجرارو برای کوک توضیح بده
-ببین کوک من عصبی بودم .. نفهمیدم چی گفتم فقط...
-فقط بگو چی گفتی....
________________________
بعد از شنیدن حرفای تهیونگ میتونست منقبض شدن عضلات صورتش رو حس کنه
چی میتونست بگه؟
از یه طرف برادرش بود و از یه طرف .. "عشقش"؟تهیونگ با دیدن ریزش اشک های کوک خواست با عجله به سمتش بره که با حرکت دست کوک در جا خشک شد
-تو چطور تونستی اینارو به هیونگ من بگی.. این .. این خودم بودم که خواستم با شما بیام پس .. تهیونگ تو چیکار کردی؟
با چشمای خیس از اشکش از روی کاناپه بلند شد و به سمت خروجی اتاق راه افتاد
-کوک کجا میری دستت آسیب دیده!
قبل از خروج از اتاق نگاهی به صورت اخم آلود ته انداخت و گفت
-میرم دنبال جیمین ، توهم حق گفتن هیچ حرفی رو نداری! بعد که برگشتم باید راجب خیلی چیزا باهم صحبت کنیم.
و با قدم هایی کوبنده از اتاق و سپس از پایگاه خارج شد.
______________________________________________________
و درضمن مرسی از حمایتاتون برای ووت و امیدوارم به حمایت و ووت دادن ادامه بدید
و ممنون میشم اگر دوس داشتید فیکمون و به دوستاتون هم معرفیش کنید
ساعات ایندتون به زیبایی خودتون
YOU ARE READING
Far But Close To Me | Taekook
Werewolfمنم یه امگام ولی متفاوت با بقیه امگاها.... از وقتی یادمه برعکس همه امگاها بدن ورزیده و زور خوبی داشتم.... اینا خوبه ولی برای اون...امگاها زنندن... بقیه میگن خانواده کیم از امگاها بدشون میاد و من... من مجبورم ک نشون بدم یه الفام تا بتونم کنارش باشم...