Part 20

3.6K 554 66
                                    

با حرفش شکه بهش نگاه میکردم و حس میکردم نفسم قطع شده ؛ منظورش از اینکه فعلا پارکه چیه....نکنه اون و تهیونگ....
لبخند زوری میزنم و فشار کوتاهی به دستش میدم و زمزمه میکنم

-خب من برم پیش هیونگم با اجازتون

با قدم های تند سمت هیونگم میرم و هوپی و هیونگ با دیدن قیافه ناراحتم اخماشون توی هم میره؛هیونگ چون حسم و میدونست و هوپی هیونگ شاید بابت لجی که با تهیونگ داشت

هممون با صدای تهیونگ ک میخواست جمع بشیم میریم و دور میز میشینیم و باز اون امگا کنار تهیونگ بود و می‌دیدم که تهیونگ هم با لبخند بهش نگاه میکرد و باهم حرف میزنن

تهیونگ-خب میدونید ک هیونی من برگشته و پدر و مادر تصمیم گرفتن که به همه معرفیش کنن، چون فکر کردن الان بهترین موقعیته که همه بشناسنش و راحت بتونه پیشمون باشه

حس میکردم که اماده گریه کردنم ولی نه...هنوز وقتش نیست نه تو جمع نه تو این لحظه ؛کوک تو باید دووم بیاری شاید همچی حل بشه اروم باش
تموم مدت توی جمع لبخندی میزدم که برای حفظ ظاهر بود و اون روز واقعا بدترین روز زندگیم بود، یعنی این چیزی بود ک فکر میکردم...

الان یک هفته از اون ماجرا گذشته و همه دوستام دارن برای جشن معرفی بکهیون اماده میشن،هیونگم راهی کردم تا بره خرید و لباس برای جشن بگیره و آماده بشه
و خب...یکم دروغم گفتم تا خیالش بابت من راحت باشه

گردنبند و بین دستام میگیرم و اروم انگشتم و روش میکشم و ارامش ریزی به وجودم تزریق میشه، حس خاصی که گردنبند بهم میده برام عجیبه انگار اشناس رایحه های خاصی شایدم بشه گفت انگار...نمیدونم چجور توصیفش کنم...شاید اینجور بهتر باشه بگم بهم حس خونه رو میده...

__________________________________

تازه لباسای مورد نظرمون و خریده بودیم و الان توی یه رستوران منتظر سفارشمون بودیم
فردا روز مهمونی بود و معرفی بکهیونی که خیلی کنجکاو بودم باهاش اشنا بشم ولی خب اون باعث ناراحتی کوکی من بود و از اون طرفم ناخواسته بود؛اون که از حس کوک به تهیونگ خبر نداشت که الان بخوام ازش ایراد بگیرم....

توی این مدت سر همه شلوغ بود ولی کای همچنان به من زنگ میزد و احوال کوک و می‌پرسید و اصرار داشت مراقبش باشم و این رفتارش منو ترسونده بود چون کم پیش میومد که کای توی مسئله ای باهامون جدی باشه همیشه خوش خنده و خوش رو بود و سعی داشت هممون و بخندونه

هوپی- جیمینا حواست با منه ؟!

با صدای هوپی به خودم میام و سرم و تکون میدم و با لبخند ریزی نگاهش میکنم

هوپی-بیا سفارشمون و اوردن بخور تا بریم

حرفش و تایید میکنم دوتایی مشغول خوردن غذامون میشیم؛من برای کوک هم لباس خریدم چون مطمئن بودم خودش به این چیزا فکر نمیکنه و از اتاقش تکون نمیخوره جز برای غذا و دستشویی رفتن

 Far But Close To Me | TaekookWhere stories live. Discover now