༴𝗖𝗼𝗳𝗳𝗲𝗲

191 37 5
                                    

‹ لی مینهو صاحب کافه‌ی دنج و ارومیه. برای اون ارتباط با آدم‌ها سخت‌تر از ارتباط با حیووناست.
بنگ چان قرار بود جانشین پدرش توی شرکت بشه اما بعد از بحثی که با پدرش بخاطر گرایشش داشت، اون تمام چیزی که بهش داده بود رو ازش می‌گیره و چان باید توی سن ۲۷سالگی از صفر شروع کنه با این تفاوت که اینبار کسی نیست که براش تصمیم بگیره و هر طور که خودش می‌خواد زندگیش رو می‌گذرونه.

مینهو از اینکه با غریبه‌ها صمیمی بشه، به اون‌ها اجازه‌ی ورود به قلبش رو بده، اعتماد کنه، بهشون وابسته بشه و در آخر اونا تنهاش بزارن می‌ترسه. همیشه در تلاشه تا فاصله‌اش رو باهاشون حفظ کنه. اون از لمس شدن، نزدیکی و صمیمیت بیش از حد متنفر بود؛ اما وقتی اون مرد از پشت بهش نزدیک می‌شد و سرش رو جلو می‌اورد تا از روی شونه‌اش ببینه و یاد بگیره که باید چه کاری انجام بده؛ نفس‌های گرمش که از کنار گردنش رد می‌شد یا وقتی چیزی رو ازش می‌گرفت و اتفاقی گرمای دست‌هاش رو روی دست‌های یخ زده‌ی خودش حس می‌کرد، تمام اون نفرت ناپدید می‌شد و جای خودش رو به شیرینیِ لذت بخشی می‌داد.
مینهو عاشق وقتایی بود که چان با دست‌هایی که رگ‌هاش بیرون زده بودن با دقت کاری رو انجام می‌داد و چان عاشق وقتی که مینهو صداش میزد چانا! ›


‌‌

مینهو عاشق وقتایی بود که چان با دست‌هایی که رگ‌هاش بیرون زده بودن با دقت کاری رو انجام می‌داد و چان عاشق وقتی که مینهو صداش میزد چانا! ›‌‌‌‌

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝗙𝗮𝗶𝗿𝗹𝘆 𝗙𝗶𝗰𝗹𝘆「𝖢𝗁𝖺𝗇𝖧𝗈」Where stories live. Discover now