‹ همه چیز از زمانی شروع شد که مینهو برای استراحت و تفریح، خودش تنهایی مدتی به کمپ رفت ولی وقتی به خونه برگشت تنها نبود!
تمام ذهنش پر شده بود از مردی که عطر آرامش بخشش روی لباسها و تنش نشسته بود و مینهو برای ملاقات دوبارهشون آروم و قرار نداشت.
اون چند روزی که توی کمپ سپری کرده بود زیباترین روزهای زندگیش بود. مینهو با مرد مهربونی آشنا شد که باعثِ به پرواز دراومدن پروانههای توی وجودش و لرزش بدنش میشد. جوری که اون مرد مثل یه شئ با ارزش باهاش رفتار میکرد و مراقبش بود که مینهو نمیتونست احساساتی که توی قلبش نسبت به چان داشت رو ایگنور کنه و اینطوری شد که هردوشون متوجه کشش و علاقهای که از جنس عشق بینشون به وجود اومده بود شدن.
مینهو دلش میخواست تا همیشه کنارش باشه، هر شب توی آغوشش با زمزمههای عاشقانهاش به خواب بره و روی زیباییهایی که دو طرف صورتش وجود داشت رو ببوسه.: من میتونم از خودم مراقبت کنم چان.
: میدونم، ولی دلم میخواد این کار رو من برات انجام بدم. دوست دارم من مراقبت باشم. ›
YOU ARE READING
𝗙𝗮𝗶𝗿𝗹𝘆 𝗙𝗶𝗰𝗹𝘆「𝖢𝗁𝖺𝗇𝖧𝗈」
Fanfictionیه خونهی کوچیک و گرم برای چانهو شیپرا با نوشته و ژانرهای متفاوت(◍•ᴗ•◍) ﹙خوشحال میشم ووت بدید/ کامنت بزارید/ اد کنید توی ریدینگ لیستهای قشنگتون﹚ درباره اسم این بوک بگم که چون نوشتهها نه اونقدر طولانی هستن که جزو سناریو باشن و نه خیلی کوتاه، تصمیم...