༴𝗚𝘂𝗻𝗻𝗲𝗻

151 29 7
                                    

‹ وقتی که آخر هفته‌ها کنار رودخونه با گربه‌ی کوچولوت که لباسای زرد رنگی براش پوشیدی و با بندِ بادکنکی که بین انگشت‌های کوچیکت پیچیده شده قدم میزنی، یا وقتی که آمریکانو‌ی موردعلاقه‌ت رو می‌خوری، یا به عنوان عصرونه دسرِ انبه‌ای خوشمزه‌ات رو می‌خوری، چشم‌هات برق میزنن و از همیشه خوشحال‌تر بنظر می‌رسی. حتی چشم‌هات هم می‌خندن و من می‌تونم روشناییِ هزاران ستاره‌ای که درون اونها نهفته‌ست رو احساس کنم و همین کافیه تا من هم با دیدن انحنای لب‌هات لبخند بزنم.
هنوز اون روز رو یادمه. مینهوی من که با هر چیز کوچیکی شاد میشد، اون روز هم که مثل هر آخر هفته‌ی ‌دیگه‌ای باهم بیرون رفته بودیم، با دیدنِ گل‌های بابونه‌ای که از بین شکاف‌های روی زمین رشد کردن و با برگ‌های سفیدشون برات خودنمایی می‌کردن، عاشق زیباییشون شدی. عاشقشون شدی با وجود اینکه بهشون حساسیت داری؛ و حالا تنها یه گلدونِ پر شده از اون گل‌های سفید و زرد رنگ برای لبخند اوردن روی لب‌هات کافیه.

: تو خوشحالی و هیچ چیز از این مهم تر نیست.


Gunnenشادی را درخوشحالی فرد دیگری یافتن، به این دلیل که او را بسیار دوست دارید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Gunnen
شادی را درخوشحالی فرد دیگری یافتن، به این دلیل که او را بسیار دوست دارید.

𝗙𝗮𝗶𝗿𝗹𝘆 𝗙𝗶𝗰𝗹𝘆「𝖢𝗁𝖺𝗇𝖧𝗈」Where stories live. Discover now