" 𝗠𝘆 𝗛𝗲𝗮𝗿𝘁 ' ᴛʜᴇ ᴇɴᴅ ' | 47 "

667 62 63
                                    

" پارت 47 : قلب من ' پارت آخر ' "

2022.06.01

کمپ دانشجویی لیواریا / ساعت 12:45

یونگی که تازه دوش گرفته بود،با حوله‌ای که باهاش مشغول خشک کردن موهاش بود، سمت جیمینی که روی تخت با موبایلش ور میرفت، رفت.

" ✫ خبری از جئون نشد؟"
جیمین مردد نگاهی به یونگی انداخت:" ~ عااممم... نه"
یونگی چونه جیمین رو گرفت و به سمت بالا کشید:" ✫ داری راستشو میگی؟"
مردمک های جیمین مشخصا شروع به لرزیدن کردن که نفسشو عصبی بیرون داد:" ~ فقط گفت که زنده‌است، ولی فکر کنم کيم بزرگتر حسابی از خجالتش در اومده!"

یونگی چونه جیمین رو ول کرد و همینطور که گوشی خودشو به دست می‌گرفت، کنارش نشست:" ✫ حداقل یه جایی به یه دردی خورد"
" ~ تو که قرار نیست کاری باهاش داشته باشی، مگه نه؟" جیمین با شک پرسید.
" ✫ بعد از اون گندی که زد؟ "
" ~ بیخیااال، بیا روراست باشیم، خودت هم نمیخواستی کاری کنی، همش از سر لجبازی بود"

یونگی نگاه بدی به جیمین انداخت:" ✫ من سر برادرم با کسی شوخی ندارم! "
" ~ برادرت؟ "
" ✫ جیمینا تو از خیلی چیزا خبر نداری...اینکه برادرم حتی دیگه بهمون یه سر نمیزنه و سر یه معامله مسخره الان پیش کیمه یه طرف، اینکه جئون نتونست بلایی سر اون برادر احمش بیاره یه طرف"

" ~ وایسا ببینم، یعنی چون برادرت داره با کیم زندگی میکنه میخوای اون یکی برادره رو بکشی؟ واقعااا؟! "
" ✫ عاااح جیمین، جین که خودش اینو نمی‌خواست" صداشو کمی پایین تر آورد:" ✫ حداقل اولش که اینو نمی‌خواست..."

جیمین از پشت، یونگی رو بغل گرفت:" ~ این حس انتقام لعنتی رو فروکش کن ددی، داره داغونت میکنه! "
یونگی نیشخندی به لب نشوند:" ✫ سعی داری جئونو نجات بدی، مگه نه؟"
" ~ شاید؟ " جیمین گفت و بوسه‌ای به گونه‌ی یونگی نشوند.

" ✫ خیلی خب، کاری باهاش ندارم"
" ~ واقعااا؟! ، مرررسی ددی!" جیمین گفت و حلقه دست هاشو سفت تر کرد.
" ✫ انقد اون کلمه لعنتی رو استفاده نکن تا همینجا به فاکت ندادم بیبی! "
" ~ باشه باشه! "جیمین گفت و سریع عقب کشید که باعث خنده یونگی شد.

" ✫ هوووف، دلم براش تنگ شده! "
" ~ برادرت؟ "جیمین که حالا کنار یونگی جا می‌گرفت پرسید.
" ✫ اهم، میدونی همیشه خیلی رو اعصاب بود و تک روی می‌کرد ولی خب...هر چی باشه دونسنگمه"
" ~ حتما اونم دلش برات تنگ شده"

یونگی پوزخندی زد:" ✫ برای من؟ نه، اونقدری عوضی بازی در آوردم که حتی تو آینده برای عروسیش هم دعوتم نکنه و" با شنیدن صدای پیامکِ موبایلش، حرفشو نصفه گذاشت و مشغول خوندن متن پیامک شد:" ✫ یا شاید هم تنگ شده..." زیر لب گفت که جیمین کمی جلو اومد:" کیه؟چی نوشته؟ "

𝗕𝗔𝗖𝗜𝗔𝗠𝗜 | ɴᴀᴍᴊɪɴ | ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇDonde viven las historias. Descúbrelo ahora