تهیونگ سعی کرد جونگکوک رو به عقب برونه و جونگکوک بینیش رو محکمتر به گردن اُمگا کشید.
دست لرزون دیگهاش رو روی شونه آلفا زد و گفت:"باشه، باشه آلفا تمومش کن."
جونگکوک اما خرخری کرد و نگاه تیزی به چهره ترسیده تهیونگ انداخت.
چشمهای قرمزش تهیونگ رو میترسوند و باعث میشد اُمگا ناخودآگاه پیروی کنه.
سرش رو روی زمین گذاشت و جونگکوک عمیق عطر رز تنش رو بو کشید.
دست دیگهاش رو به سینه جونگکوک فشرد و گفت:"به نفعته بری عقب آلفا."
"حسش میکنم."
جونگکوک با صدای دورگه گفت و تهیونگ کمی سرش رو بلند کرد و نگاه سوالیش رو به چهره جونگکوک دوخت.
"هیتت نزدیکه؟ میتونم حسش کنم."
جونگکوک با نیشخند کنج لبش گفت و تهیونگ محکم آب دهنش رو فرو داد.
گرگِ خونخالص از خود جونگکوک جاهطلبتر و موذیتر به نظر میرسید.
اخمهاش رو توی هم کشید و دستش رو روی پیشونی خونی و دردناکش گذاشت و گفت:"بهتره بری عقب تا بلایی سرت نیاوردم."
چشمهای جونگکوک بهحالت مسخرهای گرد شد و بعد زیرخنده زد و دندونهای سفیدی که حالا بلندتر بهنظر میرسیدند و بهرخش کشید.
"حرفی نزن که بعدا ازش پشیمون بشی اُمگا."
تهیونگ لب باز کرد که چیزی بگه اما با دیدن حرکات عجیب جونگکوک با تعجب نگاهش کرد.
آلفا ناخودآگاه شروع به بو کشیدن کرده بود.
هوا رو بو میکشید و چشمهاش رو ریز کرده بود.
"آلف..."
"هیش."
صداش توی گلو خفه شو و به جونگکوکی که دستش رو روی بینیش گذاشته بود نگاه کرد.
"چندین نفر همین دور و برن. حسش میکنم."
جونگکوک لب زد و تهیونگ با تن صدای آرومی گفت:"شاید سربازهای خودت..."
جونگکوک بار دیگه بین حرفش پرید:"هیش."
انگشتش رو که روی بینیش بود رو از روی بینیش برداشت و به انگشت وسطش چسبوند و به درختهایی که مقابلشون بودند اشاره زد.
تهیونگ سرش رو به سمت درختها چرخوند و همونلحظه چندین انسان از پشت درختها بیرون دوییدند و به سمتشون هجوم بردند.
جونگکوک فورا ایستاد و سرش رو به سمت دو سرباز بتاش که تقریبا بهشون رسیده بودند چرخوند و محکم به بازوی تهیونگ چنگ زد و اون رو از زمین جدا کرد.
دست کسانی که درحال حمله بهشون بودند طناب و زنجیر به چشم میخورد و اونها مشخص بود که برده فروش بودند.
YOU ARE READING
Wild [KookV]
Romanceچشمهاش پر از اشک بود و نگاهش پر از خشم. نمیخواست مقابل این مرد سر خم کنه. نمیخواست قبول کنه از عرش به فرش رسیده. نمیخواست قبول کنه که تا پنج ساعت پیش همه مقابلش خم میشدند و برای بردن اسبش به اسطبل پیشقدم میشدند و حالا اینطور تحقیرآمیز باهاش...