*
به آفتاب کمسویی که به صورتش میتابید نگاه کرد و چشمهاش رو بست.آفتابِ ضعیف پاییز کمکی به سرمای رخنهکرده در وجودش نمیکرد.
انگشتهاش میلرزید و مدام آب دهنش رو قورت میداد.
عرق سرد روی بالا تنه برهنهاش زیر نور آفتاب میدرخشید.
خون رو توی بینیش حس میکرد و زمانی که اون قطرات منفور برای چندمین بار بالای لبش رو خیس کردند سرش رو پایین برد.
قطرات خون زمین رو رنگین کردند.
مشتش رو فشرد و با درد پلکهاش رو روی هم فشرد.
درد داشت.
عصبی بود.
غمگین و کلافه بود.
نگران این نبود که ممکن بود از سمت تهیونگ طرد بشه.
نگران گرگ اُمگا بود که توی ضعیفترین حالت ممکنش بود و جونگکوک نمیخواست که اتفاقی برای عزیزکردهاش بیفته.
حالا همهچیز رنگ حقیقت پوشیده بود.
شمالیها برای صلح اینجا نبودند!
اونها برای سرنگونی اینجا بودند.
زمانی که نقشه وصلت رو در خطر دیدند از این راه برای قطعی کردن وصلت استفاده کردند.
جونگکوک میدونست که اونها برای چی این بلا رو سرش آوردند.
زمانی که غرب رو تصرف کرد متوجه شد که لونای شمالیها هم داخل کاخ مرکزی غرب بوده.
مادر پریانکا خواهرِ پادشاه غرب بود و بعدها به گوش جونگکوک رسید که با هول یکی از سربازها لونای شمالیها داخل آتش افتاده و جونش رو از دست داده.
توی گلو خندید و سرش رو بالا گرفت و به سقف نگاه کرد.
اون حتی توی مرگ لونای شمال تقصیری نداشت اما از این اتفاق احساس ناراحتی هم نمیکرد!
خونخالص احساس ندامت نمیکرد چون جنگ همین بود!
لونای شمالیها باید زمانی که آوازه جنگ رو شنیده بود، غرب رو ترک میکرد!
خونِ بینیش تا روی لب و چونهاش ادامه پیدا کرد و جونگکوک خندید.
باید کنترل رو به گرگش میداد تا زودتر از درون ترمیم بشه.
زمانی که خندهاش کشیدهتر شد خون دندونهای سفیدش رو به قرمزی کشید.
حلش میکرد.
همهچیز رو حل میکرد و سوتفاهمها رو برطرف میکرد.
زمانی که نگاه از سقف گرفت و سرش رو پایین آورد، چشمهاش به قرمزی میدرخشیدند و برق شرارت توی چشمهاش میدرخشید.
YOU ARE READING
Wild [KookV]
Romanceچشمهاش پر از اشک بود و نگاهش پر از خشم. نمیخواست مقابل این مرد سر خم کنه. نمیخواست قبول کنه از عرش به فرش رسیده. نمیخواست قبول کنه که تا پنج ساعت پیش همه مقابلش خم میشدند و برای بردن اسبش به اسطبل پیشقدم میشدند و حالا اینطور تحقیرآمیز باهاش...