فلش بک
صدای گریه و جیغ زن کل طبقه رو میلرزوند.
لونای هانسیونگ در یک ظهرِ آفتابی زایمان میکرد و سومین فرزندش رو به دنیا میآورد.
ایلسان همونطور که طول و عرض اتاق رو طی میکرد رو به قابله گفت:"پس چرا این دفعه انقدر درد میکشه؟"
"سرورم کمی صبر کنید. همه چیز عادی هستش."
قابله گفت و پاهای تیانا رو بیشتر باز کرد.
آلفا دست به کمر شد و زیرلب گفت:"شمالیها همین روزها برای صلح میرسند و تیانا باید کنار من باشه، سعی کن بعد زایمانش بهش داروهای گیاهی بدی تا زودتر سر پا بشه."
"بله سرورم."
قابله اطاعت امر کرد و تیانا با موج درد بعدی فریادی کشید.
زمانی که در زده شد ایلسان به سمت بیرون قدم تند کرد و از اتاق خارج شد.
به سرباز نگاه کرد.
سرباز تعظیم کرد و گفت:"سرورم، شمالیها فاصلهای با کاخ ندارند، باید چیکار کنیم؟"
چشمهای ایلسان گرد شد و به سمت اتاق خودش پا تند کرد.
"گفتی نزدیکند؟ چهقدر مونده تا برسه؟"
ایلسان گفت و سرباز همونطور که تقریبا به دنبال اعلاحضرت میدویید گفت:"قبل از اینکه ظهر به اتمام برسه، میرسند."
ایلسان سر تکون داد و داخل اتاقش رفت.
بهترین زمان برای شکوفایی هانسیونگ بود و ایلسان باید آماده میشد.
شاید در طول تاریخ، تنها اقدامِ خوب کیم ایلسان تلاش برای صلح با شمالیها بود.
تیانا زمانی که از درد رها شد، سرش رو روی بالشت گذاشت.
تنش خیس از عرق بود و لباس نازک سفیدرنگش به تن لرزونش چسبیده بود.
با نشنیدن صدای گریه بچه گیج سر بلند کرد.
قابله تکونی به نوزاد داد و زمانی که متوجه نفسهای قطعه قطعه نوزاد شد ترسیده اون رو برگردوند.
از پاهاش گرفت و اون رو برعکس کرد و پشتش رو مالید و ضربه زد.
تیانا وحشتزده گفت:"مُرده؟ اون...اون مُرده؟"
زمانی که صدای گریه نوزاد بلند شد قابله نفس راحتی کشید و اون رو برگردوند.
"سرورم فرزندتون کاملا خوب..."
حرف قابله قطع شد و با تیانا همزمان سرشون رو به دست پنجره چرخوندند.
قابله به چشم دید که خورشید تیره و تار شد و آسمانِ روشن به تاریکیِ غروب بدل شد.
دید که اون واقعه چهطور همه رو ترسوند.
تنها صدای گریهی نوزاد توی اتاق میپیچید.
YOU ARE READING
Wild [KookV]
Romanceچشمهاش پر از اشک بود و نگاهش پر از خشم. نمیخواست مقابل این مرد سر خم کنه. نمیخواست قبول کنه از عرش به فرش رسیده. نمیخواست قبول کنه که تا پنج ساعت پیش همه مقابلش خم میشدند و برای بردن اسبش به اسطبل پیشقدم میشدند و حالا اینطور تحقیرآمیز باهاش...