☆04☆02☆

1.6K 290 164
                                    

macariia-

یونگی وارد اتاق دوقلوها شد و لیوان آب رو روی میز کنار تخت آبی رنگ کیونگ سوک گذاشت.
"هوپ"

بتا سرش رو از زیر پتوی کای بیرون اورد و با چشمای خمارش به الفاش نگاه کرد.
یونگی پتو رو از روی بتا کشید تا بلند شه ولی با کنار رفتن پتو کله گردالی کای که نزدیک گردن بتا بود نمایان شد.

الفا میتونست نفس های منظم پسر رو حس کنه پس دست‌هاش رو به سمت جسم مچاله شدش داخل بغل بتا برد و از هوسوک جداش کرد و اون کوچولو رو روی تختش گذاشت.

تمام مدت هوسوک بدون هیچ حرفی به الفا نگا می‌کرد.

"اینارو بخور"
گفت و به بتا کمک کرد بشینه.
"دلت درد میکنه؟"
دستش رو روی معده پسر گذاشت و نوازشش کرد.
"خوبم!"
هوسوک گفت و بعد کمی خودش رو جا به جا کرد تا توی بغل مرد جا بشه.

یونگی دست هاش رو دور کمر هوسوک پیچید و کمی سرش رو کج کرد تا پسر بتونه راحت فرمون هاش رو بو بکنه.

"یکمی بخواب"
"نرو پیشم بمون یکم"
احساس بدی داشت پس یونگی باید بهش محبت می‌کرد تا حالش بهتر شه‌...
بهش نیاز داشت.

یونگی بالشت هوسوک رو زیر سر خودش تنظیم کرد و بعد همون جور که پسر توی بغلش بود دراز کشید و پاش رو روی پای بتا انداخت و اون رو توی بغلش زندانی کرد.
"بخواب سنجاب کوچولو"
"ببخشید "
هوسوک گفت و صورتش رو به پیرهن الفا کشید تا پنهان شه.
"ببخش..."

"هیشش بخواب هوبااا
میدونم تقصیر تو نبود"

الفا حرف جفتش رو قطع کرد و موهاشو نوازش کرد تا خوابش بگیره.
"بعد که خوابیدم برو پیشش"
با اکراه گفت.
دلش می‌خواست خودخواه باشه و یونگی رو کل امشب پیش خودش نگه داره اما نمیتونست.
آروم آروم چسماش به خاطر نوازش های الفا و قرصی که خورده بود گرم شدن و به خواب رفت.

.
.
.

جیمین از وقتی که یونگی به دنبال بتا رفته بود روی زمین نشسته بود . به دست هاش نگا می‌کرد.
چشماش میسوخت...
صحنه ای که هوسوک با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود ناباورانه بهش نگاه می‌کرد، مدام توی ذهنش تکرار میشد‌.
پشیمون بود...
نه به خاطر اینکه با هوسوک دعوا کرد به خاطر این پشیمون بود که بدون توجه به وجود پسرش به دعوا ادامه داد! 

سرش رو بلند کرد و به ساعت نگاه کرد.
یونگی واقعا کل شب رو تنهاش گذاشته بود؟

از جاش بلند شد و به سمت اتاق دوقلوها رفت و با کمترین صدا در اتاق رو باز کرد و وارد شد.
اولین چیزی که دید هوسوک و یونگی بودن که توی بغل هم خوابیده بودن.

✻𝐎𝐱𝐚𝐥𝐢𝐬 [𝑺𝑶𝑷𝑬𝑴𝑰𝑵]✿*゚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora