☆05☆02☆

1.4K 288 334
                                    


macariia-
به ماکا بگید خسته نباشه

این پارت چندتا فلش بک داره!

._._._._._._._._._._._._._._._.

"خیلی خوب یه دور دیگه مرور میکنیم"
هوسوک گفت و دستش رو دور گردن جیمین انداخت

"این یونگیِ و این یکی شما دوقلوها
متوجه شدید سرباز ها؟"
کای و کیونگ سوک با جدید به نقشه بچگونه‌ای که هوسوک کشیده بود نگا کردن و بعد جواب دادن.

"بله فرمانده"
"شما دوتا باید یونگی رو از خونه دور کنید"
"به چه بهونه ای؟"
جیمین پرسید و کای جواب داد.

"سوکی میگه توپ بستکبال میخواد و من گریه میکنم که برای منم باید یه استخر بادی بخرید"
سوک ادامه داد:
"و وقتی بابا خواست یکی دیگه رو بفرسته که برامون بخره منم گریه میکنم تا مجبور بشه خودش ببرتمون بیرون!"

"درسته سرباز و شما سر یونگی رو گرم میکنید تا زمانی که من به گوشیش زنگ بزنم و بگم...."
"وقت برگشتن گربه تو لونس"
جیمین گفت و دستاش رو به هم کوبید.

"گربه ها هم لونه دارن؟"
کای پرسید.
"بابای تو داره"
هوسوک گفت.
"خیلی خوب برید اماده بشید که الان یونگی میرسه خونه"

بچه ها از اتاق بیرون دویدن تا اماده اجرای نقشه بشن
"همه چی رو اماده کردیم؟"
"کیک؟"
"کوک گفت میاره"
"بادکنک؟"
"هوبی خودت بادشون کردی گذاشتی تو اتاق اخری"
"شام؟"
"امادس!"
"دیگه چیزی مونده؟"

هوسوک متفکر پرسید.
"هدیه هاااامون!"
"فااک کادوشون نکردیم...شت شت شت"

هردو شروع کردن به کادو پیچ کردن هدیه هایی که برای الفا خریده بودن.

.
.
.

یونگی سعی کرد سوک رو از پاش جدا کنه ولی پسرش مثل چسب پای راستش رو بغل کرده بود و جدا نمیشد.
"من توپ میخوام بابا هومم؟ توروخدا باشه؟باشه؟باشه؟ باشه؟
بگو باشه!توروخدا!بگو بابا بگوووو"

یونگی دستش رو روی صورتش کشید.
"باشه"
همین که حرفش تموم شد صدای جیغ کای رو شنید که از پله ها پایین میومد.
"چی شده؟"

کای دست هاش رو روی صورتش گذاشت و جوری که الفا متوجه نشه به چشمام فشار می اورد تا اشکش دربیاد
"من استخر میخوام توی تلویزیون دیدم اون پسر که اندازه من بود داشت
بابا منم میخوااام "

✻𝐎𝐱𝐚𝐥𝐢𝐬 [𝑺𝑶𝑷𝑬𝑴𝑰𝑵]✿*゚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora