3

386 63 3
                                    

بارون‌ نم نم میزد ذهنش شلوغ بود ،پر از صدا ،صداهایی که نمیشنید انگار توی متروی شلوغی ایستاده که همه در حال صحبت هستن ولی نمیشه متوجه شد که چی میگن
از این همهمه توی سرش کلافه شده بود و از جلسه بیرون زد
نیم ساعتی میشد بی هدف توی خیابون پرسه میزد تا شاید مغزش اروم بگیره و خاموش بشه
پشت چراغ قرمز ایستاده  و منتظر بود چراغ عابرپیاده سبز شه با چشمای بی هدف اطراف رو‌نگاه میکرد و تابلو هارو میخوند
چشمش به تابلویی کنار یه کافه افتاد
-دکتر پارک جیمین،روانپزشک
توی کافه کنار پنجره نشست و قهوه سفارش داد
چند دقیقه ای میشد به تابلوی جلوی چشمش زل زده بود انگار یه جنگ داخلی درونش برپا بود بین رفتن و نرفتن ،نمیدونست درسته این هیولای درونش رو بیدار کنه و بازگو کنه یا نه ، اصلا این طرف بلده کارشو یا نه
-بهتره برم ببینم
بلند شد و به سمت مطب دکتر روبه روش رفت
مطب شلوغ نبود یک نفر نشسته بود ، انگار منتظر بود دکتر رو ببینه فضای مطب اروم بود چیدمان سفید و سبز به کار برده بود که باعث میشد استرس و اضطرابتو کم کنه
منشی ، دختری ساده بود جلو رفت و سلام کرد
- سلام چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟؟؟؟؟
-اممم اومدم دکتر رو بیینم!!!
-نوبت میخواین؟؟
- بله
-قبلا دکتر شما رو‌ ویزیت کردن؟
- خیر
- باشه میتونید توی هفته ی اینده دوشنبه تشریف بیارید
-نه من...من وقت نمیکنم ...امروز لطفا
-امروز تایم دکتر پر هست
-من فقط امروز میتونم بیام
-گفتم که جناب امروز..
-چی شده خانم کیم؟؟؟؟؟
-ایشون اصرار دارن امروز نوبت بگیرن ولی امروز شما تایم خالی ندارید
-من فقط امروز وقت دارم دکتر
نگاهی به یونگی کرد : باشه فقط یکم معطل میشید
-موردی نداره منتظر میمونم
-خانم کیم با مادرم تماس بگیرید و قرار شام امشبو کنسل کنید
از همون اول هم دنبال بهونه ای برای نرفتن به این قرار شام مسخره میگشت, که حالا پیدا کرد. نمیدونست چرا مادرش اینقدر اصرار روی ازدواج کردن داشت ، متاسفانه هر روز یه دختر رو برای اشنایی معرفی میکرد و تا اینجا جیمین تونسته بود از زیرش شونه خالی کنه ولی برای قرار امشب بهانه ای نداشت چون از هفته ی گذشته مادرش خانم کیم رو مجبور کرده بود جوری بیمارهارو بچینه که جیمین به قرار شام شبشون برسه

my rewardWhere stories live. Discover now