8

335 60 11
                                    

وارد هتل باشکوه مین شد قبلا اسمشو شنیده بود ولی داخلش نیومده بود ، همینطور که چشمش به لوستر بزرگ وسط لابی بود سمت رسپشن رفت
-ام سلام
-سلام خیلی خوش امدید چجوری میتونم کمکتون کنم؟؟؟
-با اقای مین یونگی قرار داشتم
چشمای دختر گرد شد و به همکارش نگاه کرد
-بله لطفا چند لحظه صبر کنید
جیمین میتونست قسم بخوره که صدای اروم دختر رو وقتی داشت به همکارش میگفت اینم یه بدبخت دیگه است که چند دقیقه دیگه با گریه میاد پایین رو شنید
- اقای مین توی پنت هوس طبقه ۹۴ منتظرتون هستن
- بله ممنونم
چند قدم از رسپشن فاصله گرفت و چرخید و همون راه رفته رو برگشت باید میگفت نمیتونست توی دلش نگه داره
- میدونستید اگر سرتون به کار خودتون باشه و تلاش کنید وظیفتون رو بهتر انجام بدید خیلی بهتره تا اینکه توی زندگی ادم ها دخالت کنید...
دختر رو به روش که شوکه شده بود با چشمای درشت بهش نگاه میکرد و چیزی نداشت که بگه جیمین هم لبخندی زد و سمت اسانسور حرکت کرد
- دختره ی فضول
به پشت دررسید نمیدونست چرا تپش قلب گرفته اولین بارش نبود که توی خونه یا محل مورد نظر بیمارش قرار میذاشت پس امشب چش شده بود
نگاهی به ساعتش کرد ساعت ۲:۴۰ دقیقه بامداد بود این بیمارش داشت براش عجیب میشد
زنگ زد
بعد از چند دقیقه یونگی با حوله ربدوشامی‌ درو باز کرد
- اوه دکتر پارک به موقع رسیدید
-سلام ..ممنونم
-بفرمایید داخل ...
جیمین وارد شد و نگاه گذرایی به پنت هوس انداخت و با بسته شدن در از جاش پرید و به عقب نگاه کرد
یونگی لبخندی زد
- ترسیدید؟
- نه..حواسم پرت شد یه لحظه ...خب کجا بشینیم؟؟
- هرجا شما راحتید
-فرقی نداره شما میخواین حرف بزنید
یونگی نگاهی بهش انداخت و به کاناپه مشکی رنگی که سمت شیشه بود و ویوی شهر روبه روش بود اشاره کرد
وقتی جیمین نشست روی مبل یونگی شیطنتشو شروع کرد
-دکتر؟؟؟
-بله
-ببخشید امشب مثل اینکه خیلی بد موقع زنگ زدم
-هممم یکم داشتم..داشتم ورزش میکردم
-ورزش ؟؟؟این‌موقع شب؟؟؟
-اره خب
-اهاااان پس اون نفس نفس زدن های پشت تلفن بخاطر ورزش بود من معذرت میخوام میدونی فکر خرابی دارم
-اوکیه چیز مهمی نیست
- پس این اروم و با احتیاط نشستنتون بخاطر چیه؟؟؟نکنه خدای نکرده موقع ورزش زمین خوردید؟؟؟؟
جیمین بهش نگاهی انداخت و ترجیح داد مستقیم صحبت کنه مثل خودش
- نه اون بخاطر چیز دیگه ایه
- قانونا نباید طرف مقابلتون اینجوری بشینه؟؟؟
نیشخندی زد و جامشو نزدیک لبش برد
- اینکه من با زندیگم چیکار میکنم مهم نیست جناب مین ،من اینجام که مشکل شما رو حل کنم پس بهتره از بحثمون خارج نشیم
- درسته ببخشید اگه چیزی گفتم
-خواهش میکنم ....خب بهم بگید امشب چی شد؟؟؟میخوام از اولش بدونم از اینکه این پسر رو از کجا پیدا کردید
یونگی که باز یاد اتفاق سر شب افتاد پکر شد و بادش خوابید
- بعد از اینکه از مطب شما بیرون اومد سمت بار رفتم و‌نوشیدنی خوردم ،من اصلا هدف این نبود که امشب سکس داشته باشم ولی خب اگه کسی خودش میومد سمتم پسش نمیزدم
نگاهش به جامش بود و توی دستش میچرخوندش
- اون پسر خودش اومد جلو ..خودش اومد و بدنشو مالید به من ...من ساکت نشسته بودم توی بار و به حرفای شما فکر میکردم
اول سعی کردم بهش توجه نکنم ولی وقتی دستشو روی عضوم گذاشت دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم دکتر بهتون گفتم که دو هفته بود رابطه نداشتم
- اره گفتی..خب بعدش
- بعدش ..خب شروع کرد به بوسیدنم بهش گفتم‌خودتو نجات بده خندید ...بردمش توی یکی از اتاق ها تا صدای موزیک کمتر شه ، بهش گفتم من اصلا ادم اروم و رمانتیکی نیستم ، گفتم بهتره زودتر خودشو جمع کنه و بره ...اومده دستاشو انداخته دور گردنم و انگار منگل ها عشوه میومد که من همیشه عاشق سکس خشن ام ..پسره ی لاغر مردنی نمیدونم با خودش چی فکر میکرد که حس میکرد خشن دوست داره
-مگه چقدر باهاش خشن بودی که گریشو دراوردی؟؟؟
یونگی خندید و سرشو پایین انداخت
-الان از‌من توقع دارید با جزییات تعریف کنم؟؟؟
- دقیقا میخوام ببینم چیکار کردی که اون پسر با اینکه سکس خشن دوست داشته اونجوری رفته بیرون میخوام ببینم تا چه حد نمیتونی خودتو کنترل کنی
-خب ...خب من واقعا کار خاصی نکردم اینبار...واقعا سعی کردم اروم تر ازقبل باشم من حتی نبستمش ...
- خب پس چیکار کردی اگه نبستیش؟؟
رنگ نگاهش عوض شد جیمین به وضوح میتونست برق توی چشماشو ببینه
- میله مجرای ادرار گذاشتم براش

- خب پس چیکار کردی اگه نبستیش؟؟رنگ نگاهش عوض شد جیمین به وضوح میتونست برق توی چشماشو ببینه - میله مجرای ادرار گذاشتم براش

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

(اینو میگه)

جیمین اب دهنشو قورت داد
- خب ..خب بعدش
- میدونم که داشت لذت میبرد من کاری نمیکنم که از توان و تحمل درد طرف بالا تر باشه اینا همش برای لذته ...این بچه فقط زیادی بی تجربه بود و از این کار ترسیده بود
- خب وقتی میدونی ،چرا انجام میدی؟وقتی میدونی طرف بی تجربه است و استفاده از وسایلی که نمیدونه چیه و برای چه لذتیه باعث ترسش میشه چرا ازش استفاده میکنی؟دوست داری بترسونیش ؟یعنی از قیافه ترسیده ی ادم ها خوشت میاد؟؟؟
یونگی خنده ای کرد
- نه ترسیدنشون نه ولی ...از اینکه اولش میترسن و التماست میکنن که انجام ندی و بعدش جیغ لذت بردنشون گوشمو کر میکنه رو دوس دارم
جیمین نیشخندی زد
- خب حالا فقط از همین استفاده کردی ؟
-نه!!!!
یونگی باز خندید
- خب شوک چیز خوبیه برای لذت بردن میدونستی؟
-شوک؟؟؟؟
-اره ، میدونی دکتر باید حسش کنی تا بفهمی چی میگم
- از چه نوع شوکی صحبت میکنی؟؟؟
- قطعا منظورم شوک برقی نیست ....مثلا ...وقتی چیزی مثل شلاق بهت میخوره بهت یه شوک وارد میشه چون قبلا تجربش نکردی مغزت نمیتونه میزان دردی که قراره بکشی رو اندازه گیری کنه در نتیجه وقتی به بدنت میخوره بهت یه شوک وارد میشه ،یا مثلا....تو یخ رو فقط توی دستت گرفتی و مغزت نمیدونه اگراین قطعه یخ جاهای دیگه ی بدنت قرار بگیره قراره چه حسی پیدا کنی پس اگه بذاریش مثلا روی کمرت شوک بهت وارد میشه چون بدنت داره این حسو برای بار اول تجربه میکنه
- جالبه دیدگاهت ..خب پس طبق این نظریه رابطه برقرار میکنی؟؟؟
- اینم یکیشه...
-کجا انجام میدی این کارارو؟؟؟
-اتاق خاصی ندارم وسایلم توی اتاقمه میخوای نشونت بدم؟؟
-اره نشونم بده
بلند شد و سمت اتاقش راه افتاد و جیمین هم پشت سرش راهی شد وقتی وارد اتاق شدن همه چی عادی بود مثل یه اتاق خواب ساده
- خب تا اینجا که چیز عجیبی نیست
یونگی به جیمین نگاهی کرد و دوباره لبخندی زد
سمت کمدش رفت و درشو باز کرد ، اونجا بود که جیمین حس کرد داره گرمش میشه و داره اتفاقاتی براش میوفته که اصلا درست نیست الان بیوفته ...
جیمین دقیقا میدونست که هرکدوم از این وسایل چه حسی رو توی بدنش به وجود میاره
- ترسوندت دکتر؟؟
-نه نه نترسیدم ...دارم فقط نگاه میکنم.....خودت کدومو بیشتر دوست داری؟؟؟
-من؟؟؟پلاگ بادی رو خیلی دوست دارم
جیمین دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه و یونگی هم متوجه این قضیه شد
- دکتر انگار به مشکل خوردی؟؟؟
جیمین نگاهی بهش کرد و وقتی اشاره سر یونگی به عضوشو دید فهمید بدنش داره بی جنبه بازی درمیاره وقتش بود از این محیط فرار کنه
- خب دیروقته این ...این جلسه برای امشب کافیه بعدا دوباره ادامه میدیم
- باشه دکتر هرچی شما بگید
-من...من دیگه میرم
- میرسونمتون دیر وقته....

my rewardDonde viven las historias. Descúbrelo ahora