24

239 38 13
                                    

پدرش درو باز کرد و با خوش رویی بهش سلام کرد
- جیمین اینجایی پسرم؟؟؟
- سلام پدر ...بد موقع که نیومدم؟؟
- نه پسرم بیا داخل ....
جیمین وارد خونه شد ، مادرش بهش نزدیک شد و بغلش کرد
- اههه پسر عزیزم ...خیلی خوشحالم کردی ...
از توی بغلش بیرون کشیدن و به صورتش نگاه کرد
- خدای من لب هات چی شده؟؟؟
جیمین متعجب دستی روی لب هاش کشید مگه یخ بهترش نکرده بود؟؟؟
پدرش خنده ای کرد
- چیزی نشده که خانم!!! چرا شلوغش میکنی؟؟؟امروز چیز تندی خوردی؟؟؟
جیمین نگاهی به اقای پارک‌ کرد و وقتی چشمکشو دید با سر تایید کرد
-اره اره تند خوردم
- خدای من چقدر تند بوده که این بلا رو سر لبهات اورده؟؟
اقای پارک دستشو دور بازوی جیمین انداخت و اونو به سمت مبل برد
- میخوای دم در نگهش داری؟؟؟؟
-اه خدای من...بیا تو.... من کاملا حواسم پرت شد
- مامان نگران نباش ....

جیمین وارد خانه شد و باهم سمت صندلی ها رفتن
- تا شما ترتیب عصرونه رو بدی ماهم یه گپ پدر و پسری بزنیم
خانم پارک با عشق نگاهی بهشون انداخت
- باشه عزیزم

بعد از رفتن خانم پارک، جیمین و اقای پارک روبه روی هم نشستن
- خب پسرم چه خبر؟؟
-خبری نیست ..یه مدته بیمارستان نمیرم و فقط وقتمو توی مطب میگذرونم این اواخر احساس خستگی داشتم
-کار خوبی میکنی...نیازی نیست خیلی به خودت فشار بیاری
جیمین به لبخندی بسنده کرد
- از یونگی چه خبر؟؟
بعد از گفتن این سوال به وضوح استرسی شدن جیمین رو دید
- خب..خوبه....اره خوبه
-بعد از اینکه اون روز اومدی و اون حرفا رو زدی حدس میزدم یه چیزی باشه این وسط!!!
- چیزی باشه؟؟؟چه چیزی؟؟؟
-جیمین !!!درسته من پدر واقعیت نیستم ولی من تورو بزرگ کردم

جیمین سرشو پایین انداخت همین الانم میدونست از اینکه پدرش فهمیده تمام صورتش سرخ شده
- هی پسر لازم نیست خجالت بکشی ...خودتم میدونی من برای اینکه بتونم درست مدیریت کنم باید جوون ها رو بشناسم و خب روی این موضوع خیلی مطالعه کردم
- بله پدر میدونم ...شما همیشه حامی من بودید
- خب ..بهم بگو
-چیو؟؟
-حستو!!
جیمین با انگشتاش بازی میکرد و من من کنان سعی میکرد جواب پدرشو بده
- خب ..خب این خیلی یهویی اتفاق افتاد..من نمیخواستم وارد رابطه شم.....ولی خب شد دیگه پدر....میدونید که همیشه وقتی منتظر نیستی اتفاق میوفته!!!
-اقای پارک از این حالت جیمین خنده ای بلند کرد
- تو کی اینقدر بزرگ شدی!؟؟؟؟؟
جیمین دستشو پشت گردنش کشید
- نمیدونم پدر....
اقای پارک در حال لبخند زدن بود که کمی بعد خنده اش به حالت جدی دراومد
- راجع بهش باهاش حرف زدی؟؟
-نه نه پدر نمیخوام بدونه...میدونم که باید بگم ولی الان وقتش نیست
- میدونی که نمیتونی ازش پنهون کنی...فکر‌نمیکنی اگه بفهمه بعدا ازت خیلی ناراحت بشه؟؟؟
جیمین سرشو پایین انداخت و با انگشت هاش بازی کرد
- میدونم بابا ولی واقعا الان نمیتونم الان اصلا موقعیت مناسبی نیست....
اقای پارک از روی صندلی خودش بلند شد و کنار جیمین نشست ، دستشو توی دستش گرفت و نوازش کرد
- جیمین با چیزی که من دارم‌ میبینم شما دوتا خیلی بهم نزدیک شدین و خب این قضیه قطعا بعدا برات مشکل ساز میشه
- درست میگی بابا ....روز اولی که باهاتون حرف زدم فکر اینجاشو نکرده بودم
اقای پارک‌ نگاه مهربانانه ای به جیمین کرد
- من به پسرم ایمان دارم...هرجا هم کم اوردی ...بدون منو داری
جیمین جلو رفت و اقای پارک رو بغل کرد
- ممنونم بابا....برای همه چی

my rewardWhere stories live. Discover now