پدرش درو باز کرد و با خوش رویی بهش سلام کرد
- جیمین اینجایی پسرم؟؟؟
- سلام پدر ...بد موقع که نیومدم؟؟
- نه پسرم بیا داخل ....
جیمین وارد خونه شد ، مادرش بهش نزدیک شد و بغلش کرد
- اههه پسر عزیزم ...خیلی خوشحالم کردی ...
از توی بغلش بیرون کشیدن و به صورتش نگاه کرد
- خدای من لب هات چی شده؟؟؟
جیمین متعجب دستی روی لب هاش کشید مگه یخ بهترش نکرده بود؟؟؟
پدرش خنده ای کرد
- چیزی نشده که خانم!!! چرا شلوغش میکنی؟؟؟امروز چیز تندی خوردی؟؟؟
جیمین نگاهی به اقای پارک کرد و وقتی چشمکشو دید با سر تایید کرد
-اره اره تند خوردم
- خدای من چقدر تند بوده که این بلا رو سر لبهات اورده؟؟
اقای پارک دستشو دور بازوی جیمین انداخت و اونو به سمت مبل برد
- میخوای دم در نگهش داری؟؟؟؟
-اه خدای من...بیا تو.... من کاملا حواسم پرت شد
- مامان نگران نباش ....جیمین وارد خانه شد و باهم سمت صندلی ها رفتن
- تا شما ترتیب عصرونه رو بدی ماهم یه گپ پدر و پسری بزنیم
خانم پارک با عشق نگاهی بهشون انداخت
- باشه عزیزمبعد از رفتن خانم پارک، جیمین و اقای پارک روبه روی هم نشستن
- خب پسرم چه خبر؟؟
-خبری نیست ..یه مدته بیمارستان نمیرم و فقط وقتمو توی مطب میگذرونم این اواخر احساس خستگی داشتم
-کار خوبی میکنی...نیازی نیست خیلی به خودت فشار بیاری
جیمین به لبخندی بسنده کرد
- از یونگی چه خبر؟؟
بعد از گفتن این سوال به وضوح استرسی شدن جیمین رو دید
- خب..خوبه....اره خوبه
-بعد از اینکه اون روز اومدی و اون حرفا رو زدی حدس میزدم یه چیزی باشه این وسط!!!
- چیزی باشه؟؟؟چه چیزی؟؟؟
-جیمین !!!درسته من پدر واقعیت نیستم ولی من تورو بزرگ کردمجیمین سرشو پایین انداخت همین الانم میدونست از اینکه پدرش فهمیده تمام صورتش سرخ شده
- هی پسر لازم نیست خجالت بکشی ...خودتم میدونی من برای اینکه بتونم درست مدیریت کنم باید جوون ها رو بشناسم و خب روی این موضوع خیلی مطالعه کردم
- بله پدر میدونم ...شما همیشه حامی من بودید
- خب ..بهم بگو
-چیو؟؟
-حستو!!
جیمین با انگشتاش بازی میکرد و من من کنان سعی میکرد جواب پدرشو بده
- خب ..خب این خیلی یهویی اتفاق افتاد..من نمیخواستم وارد رابطه شم.....ولی خب شد دیگه پدر....میدونید که همیشه وقتی منتظر نیستی اتفاق میوفته!!!
-اقای پارک از این حالت جیمین خنده ای بلند کرد
- تو کی اینقدر بزرگ شدی!؟؟؟؟؟
جیمین دستشو پشت گردنش کشید
- نمیدونم پدر....
اقای پارک در حال لبخند زدن بود که کمی بعد خنده اش به حالت جدی دراومد
- راجع بهش باهاش حرف زدی؟؟
-نه نه پدر نمیخوام بدونه...میدونم که باید بگم ولی الان وقتش نیست
- میدونی که نمیتونی ازش پنهون کنی...فکرنمیکنی اگه بفهمه بعدا ازت خیلی ناراحت بشه؟؟؟
جیمین سرشو پایین انداخت و با انگشت هاش بازی کرد
- میدونم بابا ولی واقعا الان نمیتونم الان اصلا موقعیت مناسبی نیست....
اقای پارک از روی صندلی خودش بلند شد و کنار جیمین نشست ، دستشو توی دستش گرفت و نوازش کرد
- جیمین با چیزی که من دارم میبینم شما دوتا خیلی بهم نزدیک شدین و خب این قضیه قطعا بعدا برات مشکل ساز میشه
- درست میگی بابا ....روز اولی که باهاتون حرف زدم فکر اینجاشو نکرده بودم
اقای پارک نگاه مهربانانه ای به جیمین کرد
- من به پسرم ایمان دارم...هرجا هم کم اوردی ...بدون منو داری
جیمین جلو رفت و اقای پارک رو بغل کرد
- ممنونم بابا....برای همه چی
YOU ARE READING
my reward
Fanfictionمن یه سادیسمیام البته اینو اطرافیانم میگن ولی خودم اینجوری فکر نمیکنم ولی یه روزی به یکی مثل خودم برخوردم بنظرم که خودشه پاداش من...... کاپل : یونمین،تهکوک 🔞