28

208 31 13
                                    

نمیتونست خودشو کنترل کنه عصبانیت داشت دیونش میکرد باید یه جوری خودشو خالی میکرد تا بتونه درست فکر کنه تلفنش رو برداشت و شماره ای که مدتی میشد کاری باهاش نداشت رو گرفت
- ببین کی زنگ زده فکر کردم دیگه تمایلی نداری
- زیادی حرف میزنی ......برای الان یکی رو بفرست.... فقط سوسول نباشه
- باز برگشتی روی اون خوی وحشیگریت!؟!
- بازم که داری زیاد تر از حدت حرف میزنی .....
گوشی رو قطع کرد و سمت بارش رفت کمی ویسکی برای خودش ریخت ،با اینکه معدش بخاطر خالی بودن می‌سوخت ولی بازم هم میخورد
باورش نمیشد از نزدیک ترین آدم این روزهاش گول خورده باشه
نمی‌دونست چقدر زمان گذشت ،توی فکر بود که زنگ در به صدا در اومد پسر لاغر اندامی وارد شد هیکلش شبیه جیمین بود و این بیشتر حرصشو در میآورد
- میدونی برای چی اینجایی ؟؟؟
-بله آقا
- لازم نیست با این الفاظ صدام کنی .....فقط برام مهمه که بتونی درد رو تحمل کنی
- بهم گفتن قبلا....مشکلی ندارم ....
- خوبه ....برو توی اون اتاق تا بیام ....
نمیتونست پسر رو توی اتاق خوابش جایی که دیشب خودش و جیمین عشق بازی کردن راه بده
وقتی وارد اتاق مهمان شد پسر لخت جلوش ایستاده بود و با لوندی بهش نگاه میکرد
- برو رو تخت
پسر با عشوه روی تخت دراز کشید و منتظر یونگی شد

سرش گیج می‌رفت و حالت تهوع شدید داشت ،سمت پسر رفت و جلوش ایستاد، مغزش از کار افتاده بود
پسر وقتی دید یونگی بی حرکت جلوش ایستاده سمتش رفت و آروم شلوارشو پایین کشید
- با یه بلوجاب چطورید ارباب؟؟؟؟
-گفتم منو با این الفاظ صدا نکن ......
- ببخشید هرچی شما بگید .....
عضو نرم یونگی رو به دست گرفت و سعی در تحریک کردنش داشت ولی بعد از مدتی یونگی با حس بالا آوردن شدید اونو کنار زد و سمت دستشویی رفت ،
چیز ی نخورده بود ولی همون مشروب و اسید معدشو بالا آورد


تهیونگ بعد از انجام دادن کارا سراغ یونگی رفت
- یونگی ......هی کجایی؟؟؟؟یونگی.....
صدایی از توی اتاق مهمان شنید ،با اخمی سمتش رفت و درو باز کرد پسر لاغری روی تخت نشسته بود
- تو دیگه کی هستی ؟؟؟
- مهمون آقای مین!!!!!
ابروهای بالا پرید
- خودش کجاست ؟؟؟
- توی دستشویی ....
با دست اشاره ای به دستشویی توی اتاق کرد و تهیونگ سریع به سمت در رفت
یونگی روی زمین جلوی کاسه توالت نشسته بود ،صورتش رنگ پریده و خیس از عرق بود
تهیونگ جلو رفت و زیر بغلشو گرفت
- چه بلایی سر خودت آوردی ؟؟؟حالت خوبه ؟؟؟
از جاش بلندش کرد و سمت اتاق خودش برد وسط راه به پسر گفت
- لباستو بپوش برو ..
- ولی.....
با نگاه برزخی تهیونگ سکوت کرد و سریع لباسشو پوشید
- داری چه غلطی می‌کنی یونگی ؟؟؟جیمین کجاست ؟؟؟
- اسمشو جلوی من نیار.......
تهیونگ یقه ی لباس یونگی رو گرفت و سمت خودش کشید
- خود لعنتیتو جمع کن ....یادت نره کی از این زندگی نکبت نجاتت داده ...نمیگم کاری که کرده درست بوده ولی به زندگی الانت گند نزن ....از دستش ناراحتی باشه داد بزن مثل همیشه وسایل رو بشکون ولی بهش خیانت نکن.... تو هرچی باشی خیانت کار نیستی یونگی ...مغزتو به کار بنداز الان وقت جا زدن نیست

my rewardWhere stories live. Discover now