جیمین متعجب به بسته روی میز نگاه کرد ، اطلاعات زیادی به مغزش وارد شده بود برای همین گیج بود
بسته رو باز کرد
پر بود از دیلدو و بات پلاگ ....از هر نوعی که فکرش رو میکرد توی بسته بود ....چرا باید خودش انجام میداد؟؟؟چرا جکسون این کارو نمیخواست انجام بده ؟؟؟چه نقشه ای داشت ؟؟؟ میخواست پول بیشتری بگیره ؟؟؟؟ سرش درد گرفته بود ، از بسته فاصله گرفت وروی تخت دراز کشید باید فکر میکرد .....یونگی سرشو به پنجره زده بود و به بیرون نگاه میکرد دو روز بود اصلا هیچ صحبتی نکرده بود آخرین جمله ای که از دهنش در اومده بود صحبتی بود که با پدر جیمین کرده بود ......
تهیونگ موهای خودشو کشید
- داره خودشو به کشتن میده
- غذا هم نمیخوره هرکاریش کردم نخورد
تهیونگ جلوی پاش نشست
- یونگی ؟؟؟؟
واکنشی ندید
- هی با توام ......خیلی کار ریخته سرم .....من تنهایی از پس این همه کار برنمیام .....پاشو خودتو جمع کن .....اینجوری همه چیو از دست میدیم
- برام مهم نیست .....
خودشو جلوتر کشید
- یعنی چی برام مهم نیست ؟؟؟؟؟؟یادت نمیاد چه سختی های کشیدیم تا به اینجا رسیدیم ؟؟؟؟؟ با اینجا نشستن و اشک ریختن و مشروب خوردن جیمین پیدا نمیشه یونگی به خودت بیا .....
یونگی سرشو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد ، بعد از جاش بلند شد و از پنت هوس بیرون زد .....نمیفهمید کجا داره میره وقتی به خودش اومد جلوی آپارتمان جیمین بود ......دروباز کرد و وارد خونه شد ، تاریک و سوت و کور بود ....سمت تختش رفت بوی جیمین میداد .......سرشو داخل بالشت کرد و اشک ریخت نمیدونست چقدر توی این حالت بود و بعد خوابش برد ......
جیمین از خواب بیدار شد .....هوا کامل تاریک نشده بود ....روی تخت نشست و چشمش به جعبه ی روی میز افتاد .....سمتش رفت و دوباره بازرسیش کرد
بات پلاگ بادی رو از توش درآورد ...
- این خوبه ......
سمت حمام رفت و وان رو پر کرد داخل وان دراز کشید و چشماشو بست به خاطراتش فکر کرد، به یونگی ، اگر الان اینجا بود دستاشو میبست و با این پلاگ حسابی به فاکش میداد ....
آروم دستش بالا اومد و نیپلش رو لمس کرد ، بین انگشتاش گرفت و فشارش داد، توی خیالش یونگی داشت با تمام توانش داخلش میکوبید
تحریک شده بود، آروم پلاگ رو داخل خودش کرد و با هر صحنه ای که پشت پلکش میدید یه بار به پمپ توی دستش فشار میآورد ......
دردش زیاد بود و بهش لذت میداد ، آقای مین نمیدونست که جیمین از درد لذت میبره...... با هر بار باد شدن پلاگ فشار روی نیپلش رو بیشتر کرد و بعد از چند دقیقه ، دقیقا وقتی توی رویاش یونگی داخل جیمین ارضا شده بود ، خودش با شدت ارضا شد
نفس نفس میزد ، باورش نمیشد اینجوری ارضا شده .....پلاگ رو درآورد و صاف نشست
- اههه یونگی .....
ارضا شدنش کافی نبود ، بدنش عطش یونگی رو داشت چون عادتش داده بود چند بار ارضا بشه
از توی وان بیرون اومد و سمت تخت رفت دیلدوی ویبراتور رو برداشت ولی نمیتونست ازش استفاده کنه لذتی که با یونگی داشت رو دیگه نمیتونست با این چیز ها داشته باشه ......
کلافه از جاش بلند شد موهاش خیس بودن و گونه هاش رنگ گرفته بودن ، لباس پوشید و سمت در رفت
- چی میخوای ؟؟؟
- بگو جکسون بیاد کارش دارم ...
- دستور نده ....ایشون نمیتونن بیان
- تو بهش بگو راجع به همون موضوعی هست که بهم گفته خودش میدونه!!!!!
در بسته شد و چند دقیقه بعد جکسون داخل اومد ...
- چیه جی.....
چهره ی گر گرفته اش و نفس نفس زدنش پیدا بود حال خوبی نداره
- نمیتونم......
- جیمین یعنی چی نمیتونی؟؟؟
- نمیتونم ......نمیتونم بدون یونگی انجامش بدم ......
نفس کلافه ای کشید و از اتاق بیرون رفت جیمین لیوان آبی خورد تا یکم پایین تر بیاد .....
YOU ARE READING
my reward
Fanfictionمن یه سادیسمیام البته اینو اطرافیانم میگن ولی خودم اینجوری فکر نمیکنم ولی یه روزی به یکی مثل خودم برخوردم بنظرم که خودشه پاداش من...... کاپل : یونمین،تهکوک 🔞