12

323 58 7
                                    

- بیشتر از چیزی که فکر میکردم گرد و خاک شد
- موافقم
جیمین و جونگوک متعجب به جمعیت نگاه میکردن
-هیونگ چرا همه قفل شدن رو ما؟
-هیییچ نظری ندارم کوکی
یونگی نگاهی به جیمین کرد : استرس نگیر من کنارتم
- استرسی ندارم یونگی چون نه این ادم ها رو میشناسم نه برام مهمه راجع بهم چی فکر میکنن؟؟؟
نگاهی بهش کرد ولی این دفعه لبخندی نزد، از وقتی وارد عمارت شده بودن یونگی و تهیونگ قیافه ی سرد و جدی ای به خودشون گرفته بودن ...پیدا بود نقابی روی صورتشون هست که با شخصیت واقعیشون زمین تا اسمون فرق داره

سمت جونگوک چرخید و توی گوشش اروم زمزمه کرد
- بیا بریم یکم خوش بگذرونیم
جونگوک که حالا از رفتار جمعیت استرس گرفته بود دست تهیونگ رو محکم گرفت
- لطفا توی جمعیت تنهام نذار ،حس میکنم یه بره ام توی گله ی گرگ ها
- با این لباس دقیقا همینم هستی جونگوک..اهه نباید این لباسو میخریدم
- تو خریدی؟؟؟
- اوهوم فک کردی هیونگ وقت داره بره لباس بخره

یونگی از کنارش گذشت و چشمی توی کاسه چرخوند
- کم دروغ بگو تهیونگ
خنده ای کرد و دست جونگوک رو کشید سمت بار
- بیا فعلا با به نوشیدنی شروع کنیم نظرت چیه؟؟؟کمک میکنه یکم ریلکس تر‌بشی
- موافقم

برعکس تهیونگ که رفت سراغ خوشگذرونی یونگی سمت سفیر های دعوتی رفت و شروع به سلام کردن کرد و البته که تمام مدت دستش روی دست جیمین که دور بازوش بود ، بود
- اه مین یونگی خیلی وقته ندیدیمت
- سلام جکسون
- پارتنر داری؟فکر میکردم بخاطر رفتارت همه ازت فراری ان

یونگی میدونست جیمین بلد نیست فرانسوی حرف بزنه خیالش راحت بود که چیزی متوجه نمیشه
ولی برعکس انتظارش جیمین شروع به جواب دادن کرد و اون صدای بهشتیش با تلفظ فرانسویش باعث شد یونگی مانند مسخ شده ها بهش زل بزنه

- من که مشکلی توی رفتار یونگی ندیدم...البته که وقتی کسی به چیزی که میخواد نمیرسه سعی در تخریبش داره ،درواقع... این حرفا رو از کسایی شنیدید که ارزوی یک دقیقه بودن با یونگی رو داشتن،  پس به یه مشت حرف دل خوش نکنید
- اههه میبینم که شما مثل چهره ی زیباتون شخصیت زیبایی هم دارید ... خوشحال میشم بیشتر باهاتون اشنا بشم و صحبت داشته باشم..

فشاردست یونگی روی دستش بیشتر شد
- لازم نکرده جکسون ...برو جای دیگه ای این لاس زدنات رو ادامه بده اینجا کسی وقت این کارای تورو نداره

و بعد بدون منتظر موندن جواب جکسون جیمین رو سمت دیگه ای کشید ...جیمین میدونست که یونگی در شرف عصبانی شدن هست از پیشخدمتی که داشت رد میشد دوتا گلاس شامپاین برداشت و یکی رو سمت یونگی گرفت
- هی قرار نیست با حرف یکی شبمونو خراب کنیم ..من و تو حالا حالا ها باهم کار داریم میدونی که؟؟؟
یونگی ابرویی بالا انداخت : چیکار داریم جناب دکتر؟؟؟؟
- مثل اینکه جلسه تراپیتو فراموش کردی یونگی؟؟.....صبر کن ببینم این الان چه رفتاریه داری انجام میدی؟؟
- چرا باهاش حرف زدی؟؟؟چرا گذاشتی فکر کنه ما باهمیم؟؟؟

my rewardWhere stories live. Discover now