Delusion: توهم
ردیف مژههای بالایش از ردیف پایینی مژههایش فاصله گرفت. پلکهای سنگین شدهاش را با هر زحمتی که بود از هم فاصله داد؛ انگار که وزنه های چند تنی روی سر و بدنش گذاشته باشند. تمام بدنش کرخت بود. دست و پاهایش را حس نمیکرد.
سرش را از روی میز بالا آورد تا شاید تشخیص بدهد که کجا هست و چه اتفاقی گریبانگیر بدن خستهاش شده است. تیرهای غیبی از جمجمه و سرش عبور میکرد.
کمی طول کشید تا چشمهایش به تاریکی عادت کند؛ چند بار پلک زد تا سوزش و خشکی چشمانش از بین برود. هنوز دانشگاه بود؛ پشت همان میز و صندلی که برای آخرین بار، آنجا نشسته بود. قرار بود تا بعد از کلاس با پروفسور پین صحبت کند اما انگار که خوابش برده بود؛ غیر از این هیچ چیز دیگری را بخاطر نمیآورد. نور مهتابی که از پنجره به درون کلاس میتابید؛ گویای همهچیز بود؛ با سهل انگاری و بیخیالی از کلاس ظهر تا همین حالا خوابیده بود.
ناگهان به یاد پدر و مادرش افتاد؛ به آنها خبر نداده بود که دیرتر به خانه میآید. دستهای کرختش را بالا آورد و سرش را میان هر دو دستش گرفت. حتما تا بهحال پدر و مادرش کل بیمارستانها و پایگاههای پلیس را زیر و رو کرده بودند. اولین فکری که به ذهن تریشا بعد از پنج دقیقه دیر کردن و جواب ندادنِ تماسهایش، میرسد؛ احتمال زیاد مردن یا کشته شدنش هست. بالاخره تنها پسر و تک فرزندِ یک خانوادهی متمول بودن، دردسرهای خودش را داشت.
دستش را روی جیبهای شلوارش کشید تا تلفنهمراهش را پیدا کند. امیدوار بود تا همان بیست درصد شارژی که باقی مانده بود را خالی نکرده باشد.
آیفونش را از جیب شلوارش بیرون کشید و در کمال تعجب، هشتاد و چهار درصد شارژ داشت.
نور گوشی چشمهایش را بدتر میسوزاند و اذیت میکرد اما چیزی که برایش عجیب و غیرقابل باور به نظر میرسید؛ همه ی چهارصد و خردهای تماس از دست رفتهای بود که از پدر و مادرش، آلیشیا و پروفسور پین، حتی چند شماره ناشناس، دریافت کرده بود.ساعت یازده شب بود و...
چهار ماه از آگست (August) گذشته بود! باور نمیکرد! چند ساعت خوابیده بود و حالا چهارماه و چهار روز از آخرین روزی که زندگیاش کرده بود؛ میگذشت؟!مسخره بود. همه چیز مضخرف و خندهدار به نظر میرسید. حتما اشتباهی رخ داده است. حتما آیفونش دچار مشکلی شده است. همین که از سر جایش بلند شد؛ حالت تهوع و سرگیجه تا مغز استخوانش را سوزاند. هر دو دستش را به لبهی میز تکیه داد تا خودش را سراپا نگه دارد. کل کلاس و تخته و صندلیهایش، دور سرش میچرخیدند.
پوست شکم و تمام اعضای داخلی شکمش میسوختند و درد میکردند. دردی که با ایستادنش، هر لحظه بیشتر از قبل، غیرقابل تحمل و طاقت فرسا میشد. احساس میکرد که استخوان و اسکلت های بدنش زیر سنگینی و کرختی، درد و سوزشی که تحمل میکرد؛ در حال شکستن هستند.
BINABASA MO ANG
Departure [Z,M] (mperg)
FanfictionDeparture [Z,M] Completed ■Mperg ■Short story ■Happy end Couple: Ziam (Liam top) Genre: mystery, romance, angst Description: زین مالیک دانشجوی رشتهی بیوشیمی بالینی، امپریال کالج لندن هست؛ یک شب چشمانش را روی صندلیهای دانشگاه باز میکند. وقتی تلف...