Shades of Blue (part 7)

121 37 13
                                    

Shades of Blue
سایه‌های غم (غمناک)

Song: Shades of Blue by Aaron

سلام شبتون بخیر باشه.
این پارت سخت‌ترین و دردناک‌ترین پارت دپارچر تا اینجا بوده و هست. نگارش متفاوتی داره و دیالوگ محور نیست. (برعکس پارت‌های قبل)

لطفا با حوصله و دقت بخونید تا درک بهتری راجع به شخصیت ها و اتفاق‌های بعد از این پیدا کنید.

و در آخر اینکه من همچنان به حمایت و نظرات شما احتیاج دارم.
(نظراتتون رو کامنت کنید و وت یادتون نره)
🩶✨️

رابطهٔ عاشقانه باید پناهگاهی امن برای فرار از خستگی‌ها باشد؛ تا از قیل و قال جهان و هرچه در آن است، به آغوش امنش پناه ببری. نه خود نمک روی زخم باشد و قوز بالای قوز شود...

اشک‌هایش بند نمی‌آمد. هق‌هق های بی‌صدایش با سکوت کر کننده‌ی خانه، برای کشتنش دست به یکی کرده بودند. وجودش پر از خواهش و تمنا شده بود؛ تنها برای یک خبر و آینه تنها خبررسان امروزش بود.

چهره‌ی آشفته، خسته و دمق، صورت پف کرده و پاهایی که به زور در کفش می‌رفتند. بدن خسته و دردمندی که دائما تصمیماتش را مورد قضاوت قرار می‌داد و هورمون هایی که بهم ریختگی‌شان دلیل این آشفتگی بود.

ناباورانه از خودش متنفر شده بود. از صورتی که کم مو تر از قبل بود و بدنی که رو به اصطکاک و زوال می‌رفت. هر دقیقه و تک به تک ثانیه‌هایی که لیام نبود را صرف نفرت ورزیدن به خودش می‌کرد. بی‌اختیار تنها دلخوشی‌اش را برآمدگی کوچک شکمش و زندگی که قرار بود شکل بگیرد می‌دانست. احساسات عجیبش به باورهایش حمله می‌کردند و با نگاهی پرسشگرانه بود و نبودش را تحلیل می‌کردند.

حسی مثل فروپاشی دائما خوش‌بینی و خوشحالی‌اش را پس میزد‌. فروپاشی عصبی که تحمل می‌کرد و فروپاشی جسمی که همین حالا هم اتفاق افتاده بود‌. همه همه تنها در کنار مردی قائل تحمل بود که این روز‌ها به سختی موفق به دیدنش می‌شد. صحبت کردن با لیامش، تنها در چند کلمه خلاصه می‌شد. می‌دانست که هر روز بیشتر از روز قبل ازش فاصله می‌گیرد اما همه را به خیال خودش پای هورمون ها و احساسات تشدید شده‌اش می‌نوشت.

با این حال، بدترین قسمتش این نبود! حافظه‌ای که رفته بود، باز‌می‌گشت و دوباره او را با یک عالمه علامت سوال موجود در ذهنش به حال خود رها می‌کرد. مکالمه‌های عجیب و غریبی که انگار با لیام داشت اما هیچ کدام را درست به خاطر نمی‌آورد یا کابوس‌هایی که بخشی از خاطرات گمشده‌اش بودند او را به مرز جنون می‌رساندند.

تمام این ده یا یازده هفته را در خانه‌ی لیام گذرانده بود. دو ماه اول نمی‌شد تا حتی برای یک ثانیه هم که شده لیام را نبیند یا لیام او را برای چند دقیقه به حال خودش بگذارد. تمام کلاس‌ها و سمینارهایش را آنلاین کرده بود و غیر از آن تمام مدت کنارش می‌ماند و از او مراقبت می‌کرد. با صبر و حوصله گوش به دردهایش می‌داد و تا جای ممکن دست به درمان آنها؛ اما کم کم کمرنگ شد. می‌گفت بیشتر از این نمی‌تواند در خانه بماند و کارهایش را از آنجا اداره کند. کم کم اجازه داد که این همه دور شود و دور بماند...

Departure [Z,M] (mperg)Where stories live. Discover now