Espejo y mi mirlo (part 16)

101 31 17
                                    

خب سلام دوباره.
چقدر دختر خوبی شدم دارم براتون پشت سر هم آپ میکنم😂 (در طول هفته چون سرکار میرم واقعا سخته)

این پارت برعکس پارت‌های قبل حرف زیادی برای گفتن نیست. لطفا کامنت و ارسال نظراتتون به ناشناس رو فراموش نکنید. داستان من بر پایه‌ی حمایت و نظرات شما استواره. اگه نباشه، دپارچری هم وجود نخواهد داشت. (چون بازخورد و حمایتی نیست، من هم نمیدونم چی بنویسم و چطوری ادامه بدم.)

ممنونم که تا اینجا همراه من و دپارچر موندین و دوستتون دارم🩶💋

Espejo y mi mirlo (part 16)

آینه‌ و مرغ سیاه من

Song: Blackbirds by Ghostly kiss

*blackbird

نام نوعی پرندهٔ شناخته‌شده در آمریکا و اروپا هست که جنس‌نر آن بال‌هایی کاملا مشکی دارد. منظور مرغی ناشناخته‌ و سیاه رنگی هست که خواننده فقط سیاه بودن آن را از دور متوجه می‌شود...

(مثل آدم‌هایی که وقتی کنارشون هستی نمیدونی دقیقا داری از چه چیزهایی می‌گذری و چه اتفاقی می‌افته. ولی وقتی فاصله می‌گیری متوجه میشی که کجای داستان قرار داشتی.)

چقدر سوختم و انتظار داشتم تا دوباره مثل ققنوس متولد شوم؛ اما فقط خاکسترم در باد پخش شد. اگر که به دنبال سنگ قبرم می‌گردی، در باد بایست و نفس بکش، من در عین نبودن، همه جا هستم؛ به عنوان ققنوسی که هیچوقت متولد نشد.

بعد از گذر از  یک شب سخت، از گریه‌ها و شیون های خاموش پدرش در اتاق، از سکوت بی اعتراضش، حالا در لابی هتل منتظر هماهنگی‌های لازم برای ورود به اتاق پروفسور پین بود.

شاید نباید ماجرای پیش آمده با گابریل را بازگو می‌کرد، شاید نباید از این فقدان و نبودن چیزی می‌گفت و ای ‌کاش که شب گذشته لب از لب باز نمی‌کرد. روح زخم‌ خورده‌ی پدرش، او را شب تا صبح، مشغول عزاداری و سرزنش کردن خودش، بیدار نگه داشته بود.

دیشب برای اولین بار زین را به عنوان یک مرد شکسته و یک روح خسته دید. مردی که تلاش می‌کرد تا این روی دیگر سکه را هیچوقت به او نشان ندهد... خودش باعث شده بود، خودش او را مجبور به پذیرش واقعیت‌ها کرده بود و ای کاش که این حقیقت رفتن را چنین محکم به صورت پدرش نمی‌کوباند.

+ جناب هماهنگی ها انجام شد، آقای پین در طبقه‌ی بیست و پنجم و اتاق ۲۵۴ منتظرتون هستن.

صدای قدم های کفش پاشنه بلند دختر، او را از افکارش بیرون کشید.

ویهان: ممنونم.

راهش را به سمت آسانسور پیش گرفت و دکمه طبقه‌ی موردنظرش را فشرد. کاش صبح انقدر بی‌تفاوت خانه را ترک نمی‌کرد؛ ولی ترسید، ترسید که با گفتن یک کلمه یا پرسیدن احوال پدرش، او را بیشتر از پیش شکسته و ناراحت ببیند. نمیخواست که به او دروغ بگوید، پس فقط بی‌سر و صدا و بدون گفتن تک کلمه‌ای، وقتی که زین مشغول دوش گرفتن بود، از خانه خارج شد.

Departure [Z,M] (mperg)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora