Haox (part 3)

183 43 28
                                    

در حالی که آلیشیا و لیام زیر بقلش را گرفته بودند؛ سرش را پایین انداخت. نگاه سوزان پدر و مادرش آبش می‌کرد. بدتر از همه آنکه حتی یک جواب درست و حسابی برای سوال‌هایشان نداشت.

دلیل ناراحتی پدر و مادرش را می‌فهمید. عصبی و ناراحت بودند از تمام آنچه که از آنها پنهان می‌کرد و کرده‌ بود؛ اما برای یکبار هم که شده تلاشی برای فهمیدنش کرده بودند؟ نه! هیچوقت. حتی اجازه خودش بودن را از او می‌گرفتند؛ و این تمام حقیقت بود.

جرئت نکرده بود تا یکبار خودش برای زندگی‌اش تصمیم بگیرد. جرئت نداشت تا دوستی پیدا کند یا وارد یک رابطه شود. آینده‌ای که برایش نوشته بودند، تفاوت زیادی با خواسته‌هایش داشت. باید یک دانشمند محترم می‌شد و بعد موفقیت‌های پی در پی، بالابردن نام‌خانوادگی‌اش، اگر دختری مناسب با شرایط کاری و خانواده‌اش وجود داشت؛ دختری که با تمام معیارهایشان تطابق داشته باشد؛ شاید در نهایت بتواند در نیمه‌ی دوم سی سالگی‌اش ازدواج کند.

هر نوع رابطه‌‌ی دیگری به غیر از این نوع ازدواج برنامه‌ریزی شده، اتلاف وقت و حواس پرتی برای دور کردن انسان از هدف‌هایش بود. بارها جنگیده بود و چه بسا خسته تر از جنگ‌های این چنینی بازگشته بود.

به هر حال که از دار دنیا همین پدر و مادر را داشت. همین ‌آدم‌هایی که حاضر نمی‌شدند با خود واقعی او رو‌به‌رو شوند؛ آدم‌هایی که بزرگش کرده بودند و تا مغز استخوان به آنها وابسته بود. دلیلی برای جنگیدن با آنها نداشت و تنها شادی و خوشحال کردن پدر و مادرش بود که بهش یک دلیل محکم برای تبدیل شدن به آنچه که نمی‌خواست؛ می‌داد.

حالا حتی اگر گریه هم می‌کرد؛ چیزی عوض نمی‌شد. نه می‌توانست جوابی به سوال‌های پدر و مادرش بدهد و نه می‌شد تا از زیر درد و فشار زخم زبان‌ها یا جر و بحث‌هایی که می دانست در پیش دارند؛ جان سالم به در ببرد.

آمادگی و تاب و توانِ تحمل حرف‌ها و نگاه های سنگین‌شان را نداشت. اشک‌هایش دانه دانه روی گونه‌هایش جاری می‌شدند. اشک‌هایی که بیچارگی و درد و رنجش را به تصویر می‌کشید. از واکنش آنها مطلع بود؛ هرگز گرایش جنسی‌اش را قبول نمی‌کردند؛ خصوصا حالا که اینطور متوجه شده بودند.

تریشا: زین؟ نمیای؟

یاسر: نمیاد دیگه. بریم. پسره‌ی نمک‌نشناس!

بازوی تریشا را گرفت تا او را سمت ماشین خودشان ببرد. هیچ کس جرئت گفتن یک کلمه را هم نداشت.

لیام با اخم‌هایی توی هم رفته به آنها نگاه می‌کرد.
قرار نبود که مثل یک جوان مغرور، جواب تک تک توهین‌ها و اهانت‌های آنها را متقابلا بدهد اما شخصیتش هم طوری نبود که در قبال چنین سخنانی سکوت کند. اگر ساکت ماند؛ فقط و فقط به خاطر احوال نا‌بسامان زین بود.

Departure [Z,M] (mperg)Where stories live. Discover now