Era demasiado pronto para llegar tarde (part 17)

118 32 24
                                    

Era demasiado pronto para llegar tarde (part 17)

It was too soon to be late.

خیلی زود بود برای آنکه دیر بشود.

* از تو، شبی مانده در من که هرگز صبح نخواهد شد.

عصبی پشت در اتاق مراقبت‌های ویژه، راهرو را بالا و پایین می‌کرد. تمام این سال‌ها را تنهایی و بی دفاع دویده بود تا ستون قصر خوشبختی‌اش را به دور از این مرد، بنا کند. حالا می‌فهمید که بنای این قصر را روی آب پایه‌گذاری کرده است.

هر از چندگاهی نگاه‌های عصبی‌اش را نثار پسرش می‌کرد و دوباره از پشت شیشه‌ی اتاق، به لیام نگاه می‌کرد. حتی می‌ترسید که به ویهان چیزی بگوید یا از او کلمه‌ای راجع به دیدار و آشنایی‌اش با پدر حقیقی‌اش بپرسد. تقریبا مطمئن بود که ویهان فعلا هیچ چیز نمی‌داند اما واهمه‌ای که به تن لرزانش رخنه کرده بود، از دید پسرش مخفی نمانده بود.

از ثانیه‌ای که لیام را دیده بود، با اینکه بیهوش بود، حتی جرئت نکرد که به او نزدیک شود یا به کنار برود و دلتنگی عجیب و غریب چند ساله‌اش را بی هیچ سر و صدایی برطرف کند. اگر که پسرش را از او می‌گرفت، چه؟ ترس از دست دادن ویهان داشت او را ذره ذره می‌کشت. اگر این دروغ و واقعیت این فرار هجده ساله برملا می‌شد ویهان را برای همیشه از دست می‌داد.

ویهان: پاپا آروم باش...

زین: تو یکی دهنتو ببند که هر چی می‌کشم از دست توئه!

ویهان ابرویی بالا انداخت و متعجب به انگشت اشاره‌ی زین که سمت خودش نشانه می‌رفت، نگاه کرد. پدرش مثل بیدی شده بود که سوز وحشتناک و باد وخیم زمستان به جونش افتاده بود؛ دلیل لرزش‌ها و عصبانیت عجیب و غریب او را نمی‌فهمید.

ویهان: مگه چی‌کارِت کردم من؟ بهت میگم بزار برم که تو هم اینجوری نباشی، راحت بشی از دست من!

زین نفس عمیقی کشید و تمام اراده و اختیارش را خرج عصبانی نشدن در این لحظه کرد. با فاصله یک صندلی از ویهان، نشست و در حالی که سرش را به دیوار بیمارستان تکیه داده بود، پاهایش را از اضطراب زیادش تکان می‌داد.

زین: آخه چیت کم بود؟ پول کم داشتی؟ وسط خیابون زندگی می‌کردی؟ دانشگاه بدی درس میخوندی؟! چه مرگت بود زین که عاشق شدی؟! اون به درک، چه دردت بود که بچه‌دار شدی؟! لعنت به تو و تصمیم‌های مسخرت!

با صدای آرام اما لحن بدی، خودش را مورد شماتت و سرزنش قرار داد. حالش انقدر بد بود که حتی نمی‌توانست مثل همیشه یک پدر با ملاحظه و مهربان باشد. تمام عمرش صرف مراعات و ملاحظه‌‌ی حال دیگران شده بود؛ پس کِی باید این دیگران برای یکبار هم که شده مراعات حال او را می‌کردند؟

ویهان با دلخوری نگاهش کرد و پرسید: 'ناراحتی که با ماما آشنا شدی؟ دوست نداشتی من به دنیا بیام؟'

Departure [Z,M] (mperg)Where stories live. Discover now