Time has suffocated me (part 2)

230 58 66
                                    

سلام عزیزانم.
امیدوارم خوب باشید. لطفا منو از نظراتتون بی‌خبر نذارید. اما چند تا نکته:

۱. لطفا به دپارچر یه مهلتی برای معرفی خودش بدید و با دو تا بوک و داستان قبلی مقایسه نکنید.

۲. ما یه علامتی مثل ** داریم تو هر پارت؛ که در واقع هر چیزی هست که زین به یاد میاره. اما نمیشه گفت که چیزهایی که به یاد میاره ۱۰۰٪ درست یا غلط هستن.

۳. لطفا یا کامنت بزارید یا حتما حتما نظرتون رو به ناشناس بفرستید. من ببینم باید از اینجا به بعد چطور پیش ببرم.

۴. اگه سوالی براتون پیش میاد یا یه سری چیزها عجیبه، خب باید باشه. گفتم یه مقداری معمایی هست. به مرور جوابشو میگیرید.

و
مهم ترین:

ماتریکس یک واقعیت شبیه‌سازی شده است که توسط ماشین‌های حساس،هوش مصنوعی و اتاق فکرهای عظیمی کنترل و برنامه ریزی می‌شود و این سوال را برای افرادی که می خواهند آن سمت و ورای بُعد سوم و چهارم را درک کنند را پیش می آورد:که آیا ما در نوعی هولوگرام زندگی می کنیم؟همچنین دلالت بر این دارد که این جهان فیزیکی تا حد زیادی یک توهم است ، اساساً آینه‌ای از جهان روحانی است، جایی که واقعیت حقیقی وجود دارد، و نه برعکس. ما نیاز داریم تا از زوایای گسترده تری ماهیت هستی را درک کنیم.

Song: I'm tired by labrinth, Zendaya

زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت.

آلیشیا: بالاخره چشمات باز شد... بالاخره من تو رو دیدم.

احساس می کرد که در برزخی گیر افتاده است. نه راه جهنم را بلد است و نه می‌داند بهشت کجاست. ناراحتی و عصبانیتی که به آغوش می‌کشید؛ ناشی از همین حس ناامنی و سردرگمی بود. به دیده‌ها و دانسته‌های خودش هم اعتمادی نداشت. برای همین با چشمانی پرسان به لحن نگران و طلبکار آن دختر، نگاه می‌کرد.

زین: من چی شدم؟ دارم... دارم عقلمو از دست میدم!

صدای گرفته و گلوی دردناک و خراشیده‌اش، نشانگر سرمازدگی و سکوت طولانی مدتش بود.

آلیشیا: اون که من دارم برات... دعا کن دکتر چیزی نگفته باشه بهشون، وگرنه هم منو، هم تو و هم کل اون پروژه رو آتیش میزنن مامان و بابات.
تو کجا بودی؟ چطوری ولت کردن؟ چرا جواب نمیدادی؟

با خودش فکر کرد؛ شاید آلیشیا، آدم درستی برای پاسخ به سوالاتش، نبود؛ چرا که بدتر از آنکه جوابی برای هزارن سوالی که در ذهنش بود؛ پیدا کند؛ سوال های دیگری هم به آنها اضافه می‌کرد.

کاش راه فراری وجود داشت. کاش قابلیت ویدئو چک برای زندگی هم بود؛ و ای کاش عقربه‌ها پادساعتگرد حرکت می‌کردند. بیشتر خستگی‌اش به خاطر فشاری بود که به روی خودش می‌گذاشت تا چهارماهی که در حافظه‌‌اش وجود نداشت را به یاد آورد.

Departure [Z,M] (mperg)Where stories live. Discover now