Temporada tropical(Last part)

138 21 5
                                    

سلام به شما همراهان همیشگی من و دپارچر

امیدوارم حالتون خوب باشه و عمیقا امیدوارم که منو به خاطر این تاخیر ببخشید. من هیچوقت و هیچ زمان قصد نداشتم و ندارم که هیچ کدوم از داستان هامو نصفه و نیمه به حال خودشون رها کنم اما به زمان احتیاج داشتم تا ذهنمو مرتب کنم و سناریوی پارت آخر رو بچینم.

روزی که دپارچر رو شروع کردم همونطور که قبلا هم گفتم مملو از غم هجرت بودم؛ هجرت از دیار یار بی‌وفا و البته که این داستان و کل این سناریو رو به خودم بدهکار بودم.

دنیای واقعی ما با این داستان ها تفاوت زیادی داره؛ هوای رابطه که سرد شد باید کوچ کرد و رفت. هیچ پرنده‌ی آزاده‌ای تو فصل سردسیری دووم نمیاره و برای همینه که کوچ میکنه‌🕊

این داستان از اول هم قرار بود یه پایان شیرین و خوب داشته باشه که حالا داره اما هیچ برنامه‌ای نداشتم برای اینکه انقدر زود تمومش کنم؛ تصور من این بود که نوشتن این ۲۴ چپتر تا اردیبهشت سال بعد ادامه داشته باشه. نداشت و از بابتش عمیقا خوشحالم.

دوستتون دارم و امیدوارم مثل همیشه حمایتم کنید و کامنت بزارید یا برام به صورت ناشناس بفرستید. اگر هم تا الان نذاشتید، برای این پارت آخر بزارید لطفا🙏🩶

اگر سوال و ابهامی مونده حتما بپرسید تا برطرف شه.

Temporada tropical (part 24) (last part)

فصل گرمسیری 🕊

آهنگ های این پارت به ترتیب:
1. Satisfaction by Zayn
2. To begin again by zayn
3. Perfect by Ed Sheeran
4. There you are by Zayn

دوباره راهش به پشت درهای این بیمارستان ختم شده بود. بیمارستانی که برای سالهای زیادی جراحش بود و حالا درِ اتاق عمل جراحی را به رویش باز نمی‌کرد؛ انگار که ورودش قدقا شده بود. مرد مصیبت‌زده و طرد شده‌ی قصه، با چشمان قرمزی که دیگر توان گریه نداشتند، با قلب بی قراری که از اضطراب و بی‌تابی لبریز شده بود، پشت درها تنها منتظر یک خبر بود.

نمی‌دانست که دلش طاق شنیدن خبرها را دارد یا نه! نمی‌دانست که تاب رویارویی با حقیقت را دارد یا نه! نمی‌دانست که این بی‌خبری خود زهر است یا که خوش خبری در پس این بی‌خبری نهفته است....

داستان تلخ زندگی و سرنوشتش به او هیچ اجازه‌ی مثبت اندیشی نمی‌داد. از بازی‌های تقدیر و زندگی آگاه بود و خوب طعم تلخ از دست دادن را چشیده بود؛ طوری که هنوز هم زیر زبانش مزه می‌کرد.

و درپشت نامه های قدیمی و خاک خورده‌ای که در نهایت هیچ‌گاه به دست لیام نرسیدند؛ قلبی پنهان شده بود که هر دقیقه و هر ساعت در طی سالیان زیادی برای او می‌زد. نمی‌توانست باز هم به نبودن او یا ویهان، حتی فکر کند.

بدون او تنها قهوه های سرد شده و موسیقی بی کلامی که به انتها نمی‌رسیدند، دست هایی که دیگر هرگز گرمایی را حس نمی‌کردند و قلب سردی می‌ماند که بی تپش و به سختی، وزن روح خسته‌تر از جسمش را تحمل خواهد کرد. لیام ماندگار می‌ماند در میان زخم های چرکینی که خودش بر روح پاک و خالص او زده بود. اگر می‌رفت این زخم ها تا آخرین نفس و آخرین لحظه محکوم به خونریزی می‌ماندند و اگر می‌ماند خودش که تنها دوای این روح خسته بود، باعث التیام زخم‌های او می‌شد. 

Departure [Z,M] (mperg)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora