El destino nos unió (part 14)

103 37 38
                                    

Hello beautiful people

متاسفم بابت تاخیر چند روزه‌ی این پارت از دپارچر. با پارت چهاردهم اینجام و همه چیز مرتبه. حالا که نوشتمش میتونم بگم که لیام هم برگشته. (یکم اسپویل ایرادی نداره🤭😉)

خب خواهش می‌کنم کامنت و فرستادن نظراتتون به ناشناس من فراموش نشه. واقعا سخته بدون هیچ حمایتی و بدون اینکه بدونم چه احساسی نسبت به نوشته ها و شخصیت های من دارید، کارم رو ادامه بدم.

اینجا روال من این نیست که فقط بنویسم و شما هم خواننده باشید. شما توی نوشته‌ها و تعیین جزئیات داستان من نقش دارین. پس خودتونو کنار نکشید و مشارکت کنید😘

دپارچر نبود و کسی هم سراغی ازش نگرفت. اگه به هر دلیلی فکر می‌کنید که نباید ادامه بدم، من هم بیخیالش میشم. نمیدونم چرا انقدر این داستان داره هیت میگیره. یعنی طبیعیش این بود که من با دلیبال مشکلات بیشتری داشته باشم ولی اینطور نبود. به این داستان حرف های زیادی زدن و من اگه ببینم روند به این صورت باشه، هر سری دیرتر از دفعه قبل مشتاق به نوشتنش میشم.

امیدوارم از پارت جدید خوشتون بیاد و حمایت کنید.🩶

El destino nos unió (part 14)

Destiny brought us together

سرنوشت ما را بهم بازگرداند.


تقریبا هجده سال گذشته بود. هجده‌ سال از زمانی که خانه و خانواده و هر آنچه که نسبت به آن احساس تعلق خاطر داشت را پشت سر رها کرده بود. رها کرد تا بتواند با تنها دارایی‌اش خوشبختی را بجوید و پیدا کند.

تحمل نکرد، نماند و چیزی را درست نکرد. به اسپانیا و رویاهای محالش پناه آورد. کوچ کرد تا از آزار و اذیت‌های خاطرات در امان بماند و شاید این درست‌ترین تصمیمی بود که در تمام طول عمرش گرفت. ولی هیچ فکر نمی‌کرد که روند و راه تبدیل شدن به یک مرد تنها‌ برای تنها پسر خانواده‌ی مالیک، آنقدر دشوار و سخت باشد.

دوباره پذیرش تحصیلی گرفت. یک شغل ساده پیدا کرد و با همراهِ غم و خوشحالی‌اش، ویهان، این مسیر را طی کرد. روزهایی بود که از شدت خستگی و درد، نمی‌توانست از پدری کردنش، قدر کافی لذت ببرد اما هر آنچه که بود و هر آنچه که انجام می‌داد برای تضمین آینده‌ی او بود.

آنقدر درگیر این تضمین و اطمینان شد که هیچ گاه حتی فرصت فکر کردن به خودش را هم پیدا نکرد. درس خواند و دکتر شد تا یک پدر قابل اتکا باشد. کار کرد و پس انداز کرد تا آینده‌ی بی‌دردسری را برای پسرش رقم بزند. ترسید از تجدید خاطرات عاشقانه. ترسید از افشا کردن ماهیت خودش و گذشته‌اش. ترسید از آنکه پدر مورد قبول و الگوی مناسبی برای ویهان نباشد. پس به ناچار دروغ گفت.

از مرگ مادری گفت که ویهان هیچ وقت نداشت. از پدر‌بزرگ و مادربزرگی گفت که ویهان را نمی‌خواستند. از کشوری گفت که همیشه نفرتش را نثارش کرده بود. همه چیز را لای کاغذ زرقی و برقیِ دروغ پیچاند و به او هدیه داد تا تا جای ممکن از آسیب دیدن او جلوگیری کند. هر کاری کرد که امروز او را ببیند. شنل و کلاه عجیب فارغ‌التحصیلی که روی کاناپه قرار گرفته بود گواه این بود که موفق شده است.

Departure [Z,M] (mperg)Where stories live. Discover now