سکوت سنگینی در فضای کوچک خودرو حاکم بود و این باعث میشد که قلب چانیول داخل دهانش بزند. داد و فریاد و غرغرهای مرد کنارش صد برابر بهتر از سکوتهایش بود و حالا حتی جرات نمیکرد نگاهی به طرفش بیندازد!
آب دهانش را به زحمت قورت داد و همانطور که به جاده خیره بود، فرمان را محکم میان انگشتانش گرفت و آهسته پرسید:
- ه... هیونگ... حالت بهتره؟هیچ واکنشی نگرفت؛ با استرس نیم نگاه سریعی به سمتش انداخت و دید همانطور که سرش را به پشتی صندلی تکیه داده، دستمال کاغذی خونی را زیر بینیاش نگه داشته و چشمانش را بسته است.
دوباره به جلو خیره شد و باز هم پرسید:
- بریم... بریم بیمارستان؟باز هم سکوت تنها جوابی بود که نصیبش شد و این استرس چانیول را بیشتر میکرد. از وقتی که سوار ماشین شدند و به راه افتادند، او فقط یک جمله گفته بود: "برو شرکت" و چانیول میخواست هرکاری کند که مسیر تغییر کند و تنش دیگری پیش نیاید!
با استرس موبایلش را از کنار دستش برداشت و درحالی که سعی داشت همزمان با رانندگی تایپ کند، صفحهی چت "بیون" را باز کرد و تند تند نوشت:
" بک ما داریم میایم شرکت. هیونگ احتمالا میخواد سرتو بزنه! ازت خواهش میکنم باهاش کَل نندازی و فقط ساکت باشی تا هرچی میخواد بگه. میدونی که توی دلش هیچی نیست. "و فلش ارسال را لمس کرد. دوباره آب دهانش را قورت داد، نیم نگاه دیگری به او انداخت و دست برد تا درجهی کولر را بالاتر ببرد؛ از استرس عرق کرده بود!
صدای دینگ کمصدای موبایلش خبر داد که بکهیون جوابش را داده است. کمی از سرعت ماشین کم و پیامش را باز کرد:
" اینبار هم مثل بارهای قبلی اخراجمون میکنه و دوباره فرداییش میریم سر کار جوری که انگار نه انگار؟ "چانیول نگران شد؛ بکهیون برخلاف خودش مقابل جونمیون ساکت نمیماند اما هربار خود چانیول تلاش میکرد تا جلوی او را بگیرد و اکثرا هم موفق بود اما گاهی حریف زبان تند و تیزش نمیشد و بکهیون کار دست جفتشان میداد، جونمیون از کوره در میرفت و اخراجشان میکرد ولی باز هم با کمال پر رویی سر کارشان بر میگشتند چون...
چانیول آهی کشید؛ حقیقت این بود که جونمیون خودش هم میدانست جز آن دونفر هیچکس دیگری نیست که بتواند بهشان اعتماد کند و در واقع... آن دو تنها دوستانش بودند!
***
- سلام!
بکهیون که تا آن لحظه مشغول جویدن ناخنهایش بود، با ورود ناگهانی چانیول به اتاقش از جا پرید و هول شده سلام کرد. چانیول در را بست و به آن تکیه داد و نفس حبس ماندهاش را با صدا رها کرد. بکهیون نزدیکتر آمد و با استرس پرسید:
- چی شد؟ اومد؟ داره میاد؟
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...