پشت در ایستاد و نفسی گرفت؛ هیچ ایدهای نداشت که ممکن است با چه برخوردی مواجه شود. یا آنقدر داد و فریاد میشنید تا از همان راهی که آمده بود برگردد و یا هیچ. جونمیون یک آدم صفر و صدی به تمام معنا بود، هیچ میانهای وجود نداشت! هم خجالت میکشید و هم دلخور بود، شرمگین از رفتار بکهیون و دلخور از حرفهای ناشایست جونمیون. هیچوقت بخاطر حرفها و رفتارهایش از او ناراحت نشده و به این فکر نکرده بود که از این دوستی خسته شده، ولی حالا برای اولینبار کمی قلبش میسوخت. بیشتر تعلل نکرد، نفس عمیقی کشید و رمز در آپارتمانش را زد و وارد واحدش شد؛ چانیول تنها کسی بود که اجازهی این کار را داشت.
به محض ورودش، اولین چیزی که بعد از تاریکی محض فضا توجهش را جلب کرد، بوی تند سیگاری بود که با هوای سرد کولر و بخاطر پنجرههای بسته، همهجای خانه پیچیده بود که باعث شد صورتش مچاله شود و حالت تهوع بگیرد. زیر لب غر زد:
- آیش!!نگاهش را کورمال کورمال به اطراف چرخاند تا پریز برق را پیدا کند و به محض اینکه نور در فضا پیچید، قامت خوابیدهی جونمیون روی کاناپه، مقابل چشمانش ظاهر شد و بعد صدای ضعیف و گرفتهاش که آرام نالید:
- خاموشش کن.+ خاموش کنم، تنها چیزی که میبینم آتیش سیگارته.
جوابی نیامد و دید که او فقط آرنجش را بالا برد و روی چشمانش گذاشت.
- سردرد داری؟ اگه آره، پس چرا اینقدر اون کوفتیو دود میکنی؟جلوتر رفت و به زیرسیگاریای که روی قالیچهی پایین کاناپه بود نگاه کرد؛ پر از تهسیگارهای سوخته!
جونمیون بیحرف یک دستش را که سیگار میان انگشتانش میسوخت و از کاناپه آویزانش کرده بود، دوباره بالا برد و بین لبهای رنگ پریدهاش گذاشت و پک عمیق دیگری زد؛ چانیول با حرص پلکی زد.
- شام خریدم. حدس زدم که ممکنه چیزی نخورده باشی.
و پلاستیک حاوی مرغ و نودل را روی میزی که در نزدیکیاش بود، گذاشت.
کلاه کپش را از سرش برداشت و دستی میان موهایش کشید، با اینکه سری به خانه زده و دوش گرفته و لباسهایش را با تیشرت و شلوار خنکی عوض کرده بود اما باز هم حتی در آن ساعت شب حس میکرد از گرما درحال بخار شدن است!نزدیک جونمیون شد و روی کاناپهی روبهرویش نشست، هنوز دستش را همانطور روی چشمهایش گذاشته بود، گوشهایش کمی سرخ بودند و...
نگاه چانیول به دستمالکاغذیهای خونی که اطراف کاناپه افتاده بودند خیره ماند. چیزی در قلبش صدا کرد و مضطرب شد:
- هیونگ... تو... کجات... بازم خون دماغ شدی؟!جونمیون بیاختیار دماغش را بالا کشید و با همان تُن صدای ضعیف و گرفته جوابش را داد:
- دیگه بند اومد.سینهی چانیول سوخت، قلب مهربانش برای بهترین دوستش میتپید و آنطور دیدنش داشت روحش را میخورد:
- چرا اینطوری میشه؟ اولینبار نبود، نه؟
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...