جونگین کاملا ناخوداگاه ناخن میجوید و به اویی خیره بود که داشتند برای مقدمات قبل از عمل آمادهاش میکردند؛ لباس استریل سبزرنگ و جوری که همهجای لباس باز بود، پسر جوان را معذب میکرد و باعث میشد مدام در خودش جمع شود؛ هم از شرم و هم از سرما.
اضطراب در وجود جفتشان غوغا کرده بود اما هیچکدام به روی خودشان نمیآوردند. این یک جراحی سخت و بسیار حساس بود اما قرار نبود خطرناک باشد مگر نه؟ تنها چیزی که باید نگرانش میبودند، شرایط و نتیجهی آن جراحی آن هم برای چند ماه بعد بود و نه هیچچیز دیگر. اما پس چرا چشمان جفتشان سرخ شده بود و نگرانی، لحظهای از نگاه جونگین محو نمیشد؟
نگاهی به ساعتش انداخت؛ سهون یک ساعتونیم دیگر زیر تیغ جراحی میرفت و دو پسر جوان بدون برادرهای بزرگترشان جوری خودشان را باخته بودند که دیگر چیزی نمانده بود سهون فریاد بکشد و از جونگین بخواهد او را از آنجا ببرد؛ داشت میلرزید، هم از ترس و هم بخاطر تن نیمه عریانش.
- سهونا...
جونگین نزدیکش آمد و کنار تختش ایستاد. سهون نگاهش را به دستانش داده بود و جونگین میتوانست از قسمت باز لباس، موهای سیخشدهی تنش از اضطراب و سرما را ببیند.
آهسته و با تردید، دست جلو برد و روی کمر او گذاشت و کف دستش را چندبار آرام و نوازشگونه از بالا تا پایین کشید:
- سردته؟ میخوای پتو بندازم روت؟+ نه.
سهون بیصدا لب زد و بعد سرش را بلند کرد:
- هیونگم زنگ نزد؟جونگین خیرهی چشمان آب افتادهش شد؛ سهون واقعا مثل یک پسربچهی بیپناه شده بود.
- چرا، زنگ زد. قرار شد هروقت آماده شدنت تموم شد، خودم باهاش تماس بگیرم.
+ بهش زنگ میزنی؟ میخوام صداشو بشنوم. شاید آخرینبار با...
- اوه سهون!!! بچه شدی؟ این حرفا رو بس کن!
+ جونگینا، ممکنه من بمیرم؟
سهون طوری مظلومانه این جمله را پرسید که جونگین سست شد و لبهایش آویزان شدند:
- یا...+ جونگین... من... با همینا میمونم. همینجوری زندگیم خوبه. قول میدم بیشتر فعالیت کنم و کمتر افسرده باشم. همین پاها خوبه ها؟ جونگین... میشه بریم از اینجا؟ من میترس...
جونگین دیگر بیش از آن طاقت نیاورد و سر پسری که چیزی تا ترکیدن بغضش نمانده بود را محکم به سمت خودش کشید و او را به سینهاش فشرد:
- هیشش... سهونی... هیشش... نترس پسر، از چی میترسی؟! قرار نیست هیچ اتفاقی برات بیفته. نه حین عمل و نه بعدش، قرار نیست هیچی بشه. تو خوب میشی، تو دوباره زندگی میکنی... نترس عزیز من... من اینجام... من هیونگتم! دونسنگ من نباید از هیچی بترسه تا وقتی که من هستم... هوم؟
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...