*31*

233 72 214
                                    

جونگین کاملا ناخوداگاه ناخن می‌جوید و به اویی خیره بود که داشتند برای مقدمات قبل از عمل آماده‌اش می‌کردند؛ لباس استریل سبزرنگ و جوری که همه‌جای لباس باز بود، پسر جوان را معذب می‌کرد و باعث می‌شد مدام در خودش جمع شود؛ هم از شرم و هم از سرما.

اضطراب در وجود جفتشان غوغا کرده بود اما هیچ‌کدام به روی خودشان نمی‌آوردند. این یک جراحی سخت و بسیار حساس بود اما قرار نبود خطرناک باشد مگر نه؟ تنها چیزی که باید نگرانش می‌بودند، شرایط و نتیجه‌ی آن جراحی آن هم برای چند ماه بعد بود و نه هیچ‌چیز دیگر. اما پس چرا چشمان جفتشان سرخ شده بود و نگرانی، لحظه‌ای از نگاه جونگین محو نمی‌شد؟

نگاهی به ساعتش انداخت؛ سهون یک ساعت‌ونیم دیگر زیر تیغ جراحی می‌رفت و دو پسر جوان بدون برادرهای بزرگ‌ترشان جوری خودشان را باخته بودند که دیگر چیزی نمانده بود سهون فریاد بکشد و از جونگین بخواهد او را از آن‌جا ببرد؛ داشت می‌لرزید، هم‌ از ترس و هم بخاطر تن نیمه عریانش‌.

- سهونا...

جونگین نزدیکش آمد و کنار تختش ایستاد. سهون نگاهش را به دستانش داده بود و جونگین می‌توانست از قسمت باز لباس، موهای سیخ‌شده‌‌‌ی تنش از اضطراب و سرما را ببیند.

آهسته و با تردید، دست جلو برد و روی کمر او گذاشت و کف دستش را چندبار آرام و نوازش‌گونه از بالا تا پایین کشید:
- سردته؟ می‌خوای پتو بندازم روت؟

+ نه.

سهون بی‌صدا لب زد و بعد سرش را بلند کرد:
- هیونگم زنگ نزد؟

جونگین خیره‌ی چشمان آب افتاده‌ش شد؛ سهون واقعا مثل یک پسربچه‌ی بی‌پناه شده بود.

- چرا، زنگ زد. قرار شد هروقت آماده شدنت تموم شد، خودم باهاش تماس بگیرم.

+ بهش زنگ می‌زنی؟ می‌خوام صداشو بشنوم. شاید آخرین‌بار با...

- اوه سهون!!! بچه شدی؟ این حرفا رو بس کن!

+ جونگینا‌، ممکنه من بمیرم؟

سهون طوری مظلومانه این جمله را پرسید که جونگین سست شد و لب‌هایش آویزان شدند:
- یا...

+ جونگین... من... با همینا می‌مونم. همین‌جوری زندگیم خوبه. قول می‌دم بیشتر فعالیت کنم و کمتر افسرده باشم. همین پاها خوبه ها؟ جونگین... می‌شه بریم از اینجا؟ من می‌ترس...

جونگین دیگر بیش از آن طاقت نیاورد و سر پسری که چیزی تا ترکیدن بغضش نمانده بود را محکم به سمت خودش کشید و او را به سینه‌اش فشرد:
- هیشش... سهونی... هیشش... نترس پسر، از چی می‌ترسی؟! قرار نیست هیچ اتفاقی برات بیفته. نه حین عمل و نه بعدش، قرار نیست هیچی بشه.‌ تو خوب می‌شی، تو دوباره زندگی می‌‌کنی... نترس عزیز من... من اینجام..‌. من هیونگتم! دونسنگ من نباید از هیچی بترسه تا وقتی که من هستم... هوم؟

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now