از آنجا، در بلندای ششمین طبقهی ساختمان بزرگ، همهچیز کمی ترسناک بهنظر میآمد حداقل برای جونمیونی که پیش خودش اعتراف میکرد بخاطر ارتفاع زیاد دلهره میگیرد. با این وجود، تا کمر از قالب مستطیلی نیمهکارهی روی دیوار که هنوز پنجرهای برایش نصب نشده بود، خم شده و به پایین نگاه میکرد. همه در تکاپو بودند و سوز سرد هوا هم نمیتوانست سرعتشان را کم کند. چیزی به اتمام دومین ماه از پاییز نمانده بود و زمستان سختی که پیش رو داشتند، جونمیون را نگران پیشرفت پروژه میکرد. هیچ دلش نمیخواست که یکسال دیگر هم معطل آن ساختمان بماند. نهایتا فقط تا تابستان سال بعد میتوانست صبر کند، هرچه بیشتر مجبور به ماندن میشد، همهچیز آن شهر و کشور برایش خفه کننده میشدند.
- هیونگ...
صدای نگران چانیول از پشتسرش، باعث شد خودش را عقب بکشد و نیمتنهاش را بالا بیاورد. پلکی زد؛ آنطور خم ماندن باعث شده بود سرگیجه بگیرد.
- داشتی چیکار میکردی؟
چانیول پرسید و درحالی که ابروهایش بالا رفته و گوشهای بزرگش عقب رفته بودند، با چشمانی درشت و لبهایی نیمهباز نگاهش کرد. جونمیون این حالت ترسیده و نگرانش را میشناخت که باعث شد از حالت صورت بامزهی او خندهاش بگیرد:
- نترس، خودمو نمیکشم. نه اینجا، نه حالا.
کمی از دیوار فاصله گرفت و کت پاییزهی کرم رنگش را از گردههای گچ تکاند. چانیول با فاصله گرفتن او از دیوار نیمهکاره، نفسش را نامحسوس به بیرون فوت کرد و دلخور گفت:
- خوشت میاد اذیتم کنی؟
و بعد ادایش را دراورد:
- نه اینجا، نه حالا!
جونمیون با بدجنسی خندید و چانیول چشم در حدقه چرخاند؛ حقیقت این بود هرچقدر که به آخر کار نزدیک میشدند، استرسش بیشتر میشد چون هیونگ دیوانهاش یکبار گفته بود که آخرین ساختمانش را که بسازد، در آخرین طبقهاش میایستد، با لذت به تمام شدن و رها شدنش فکر میکند و بعد از همان بالا، خودش را پرت میکند!
- چرا اومدی بالا؟
سوال جونمیون، چانیول را از افکار آزاردهندهاش بیرون کشید:
- میخواستم آسانسورو امتحان کنم.
جونمیون نیشخندی زد:
- خوش گذشت حالا؟
+ تقریبا تا برسه بالا زهرهم ریخت!
جونمیون متفکر سری تکان داد:
- تا راه بیفته، خطرناکه.
چانیول هم مثل او سری تکان داد و بعد نگاهش را در فضای آن طبقه چرخاند:
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...