*7*

183 68 102
                                    

- الو؟

+ ییشینگ! تو کجایی؟!

- سلام آجوما، چیزی شده؟

+ تو باید بهم بگی چی شده! پسرم دیشب گفت که دیروقت از خونه رفتی و امشب هم که برنگشتی. امروز من چندبار رفتم دم در خونه‌تون ولی کسی درو برام باز نکرد. ولی سر ظهر دیدم که از سوپرمارکت براتون جنس بردن. ولی سهون چرا درو روی من باز نکرد؟ اتفاقی افتاده؟ من کاری کردم؟ تو حالت خوبه؟

زنِ مهربان، پشت‌هم جمله می‌چید و نگرانی‌اش را ابراز می‌کرد اما تمام تمرکز و فکر ییشینگ پیش همان یک جمله‌ی او مانده بود؛ سهون از سوپر مارکت سفارشِ خرید داده بود، پس حالش خوب بود. خیالش کمی راحت‌ شد.

- آجوما من حالم خوبه. کاری برام پیش اومده که چندروزی خونه نمیام. الانم بخاطر همین بهتون زنگ زدم، ببخشید دیروقته ولی می‌دونستم خواب نیستین. می‌خواستم بازم مثل همیشه بهم لطفی کنید و مراقب سهون باشید. من زود برمی‌گردم.

+ آیگویا! باید زودتر بهم می‌گفتی. ولی فکر می‌کنم سهونی ما از نبودت عصبانیه که درو روی من باز نکرد!

ییشینگ لبخندی زد؛ برادر لجبازش هیچ‌وقت قرار نبود بزرگ شود.
- وقتی برگشتم خودم از دلتون در میارم. فقط تا اون موقع لطفا هواشو داشته باشید.

+ خیالت راحت. اونم مثل پسر خودمه.

- ممنونم. جبران می‌کنم.

+ باید کتکت بزنم؟ از این حرفا نزن. مادر خدابیامرزتون عین خواهرم بود، شما هم بچه‌های منین.

ییشینگ لبخندی زد و چشم‌هایش را بست؛ زن که صورتش را نمی‌دید، از سکوتش برداشت دیگری کرد:
- متاسفم پسرم‌، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.

+ نه نه اصلا. لطفا استراحت کنید؛ منم قطع می‌کنم.

لحن صحبت زن دوباره جان گرفت:
- مواظب خودت باش، یادت نره خوب غذاتو بخوری. شبت بخیر.

+ شب بخیر.

موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و کناری گذاشت. مچش هنوز کمی درد داشت اما به لطف مچ‌بند طبی قهوه‌ای رنگ، حالا کمی تسکین پیدا کرده بود.

سرجایش برگشت و به سقف خیره شد؛ صدای خرخر یکی از نگهبان‌ها که دونفر دیگر را تنها گذاشته بود تا بیاید و چرتی بزند، زیر گوشش می‌پیچید. غلتی زد و به پهلو خوابید؛ اتاقک نگهبانی بزرگ نبود اما خفه‌کننده هم نبود. ارتفاع سقف متوسطی داشت و حداقل برای خوابیدن ده‌نفر کنار هم جا داشت. پنکه‌ی سقفی با قدرت می‌چرخید و باد خنکی میان موها و بدن نم‌دارش می‌زد که باعث شد لرزی به تنش بنشیند و پتوی نازک را تا روی شانه‌هایش بالا بکشد. در دومین شب بیرون از خانه، بالاخره موفق شده بود دوش بگیرد و خودش را از آن خاک و خُل تمیز کند. البته که قبل از آن، مجبور شده بود به فروشگاهی برود و چند دست لباس مناسب و مسواک و چند وسیله‌ی شخصی و بهداشتی دیگر هم بخرد. دفعه‌ی بعدی که می‌خواست از خانه قهر کند، یادش می‌ماند که حداقل باید یک ساک از وسایلش را جمع کند!

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now