*13*

197 68 222
                                    

لیوان آبی مقابل صورتش گرفته شد که باعث شد چشم از قرص‌های ریز و رنگی کف دستش بگیرد و سر بلند کند. او نگران نگاهش می‌کرد و جونمیون با تشکری زیر لب، لیوان را از دستش گرفت.
ییشینگ آهسته کنارش روی کاناپه نشست و خیره‌ی حرکاتش شد؛ جونمیون با قلپ کوچکی، دو قرص رنگی ریز را بلعید و چشمانش را بست.

بدنش از درون می‌لرزید، پشتش یخ زده بود و می‌توانست عرق سردی که از تیره‌ی کمرش سُر می‌خورد را حس کند. ییشینگ حتی لرزش ریز دستانش را هم می‌دید و این باعث شد که نگرانی، جای دلخوری‌اش را بگیرد:

- بیشتر بخور.

آهسته گفت و جونمیون سوالی نگاهش کرد.

- آبو می‌گم. بیشتر بخور‌ که قرصا رو دلت نمونه.

جونمیون بی‌حرف سری به دو طرف تکان داد و لیوان را روی میز برگرداند.

بعد از آن جدل سنگین و بعد از اینکه سهون خودش را در آشپزخانه مشغول کرد، با نفس تنگی و تپش قلب بالا روی کاناپه وا رفت و خوب بود که قرص‌هایش را همراهش داشت.

- جونمیون...

جونمیون نگاهش کرد و ییشینگ چندبار لب پایینی‌‌‌اش را گزید؛ سهون به مهمانشان بی‌ادبی کرده بود و حالا به عنوان برادر بزرگ‌‌تر مانده بود که چه بگوید.

- سهون... خیلی بی‌ملاحظه‌ست. من متاسفم، لطفا حرفاشو جدی نگیر. مجبورش می‌کنم که ازت عذرخواهی کنه.

جونمیون سر به دو طرف تکان داد، نگاهش را گرفت و به زمین خیره شده:
- منم زیاده‌روی کردم.

مکثی کرد، نگاه خیره‌اش را از کف‌پوش گرفت و دوباره به او داد. اگر می‌خواست با خودش صادق باشد، کمی شرمنده‌اش شده بود:
- تو ازم عصبانی هستی؟

ییشینگ چیزی نگفت. عصبانی نبود ولی شاید دلخور چرا. به هرحال در صلاحیت او نمی‌دید که به برادر کوچک‌ترش سیلی بزند!

جونمیون که سکوتش را دید، آهی کشید و نگاهش را گرفت:
- از اینکه ناامیدت کردم ناراحتم ولی می‌خوام بدونی که از رفتارم پشیمون نیستم.

انگشتان لرزانش را محکم بهم گره زد و دستانش را بهم فشرد؛ اعصاب متشنجش کم‌کم داشت آرام می‌گرفت:
- این اولین‌باریه که از عصبانیتم حس بدی ندارم.

دوباره به ییشینگ نگاه کرد که کنجکاو به حرف‌‌‌هایش گوش می‌داد. نیشخند کمرنگی گوشه‌ی لبش ظاهر شد و ادامه داد:
- سهون یکیه مثل خودم. ناسازگار و لج‌باز و حرف گوش نکن. یکی مثل تو با صبوری و مراعات کردن، نمی‌تونه برای هیچ‌چیز قانعش کنه.

ییشینگ فکری خیره‌اش مانده بود و داشت فکر می‌کرد که به مقدار زیادی با حرف‌‌هایش موافق است.

جونمیون با همان لحن جدی‌اش ادامه داد:
- سهون لازم داره که یکی مثل خودش باهاش صحبت کنه. لازمه که یکی بی‌رحم بشه و اوضاع بدشو بهش یادآوری کنه تا به خودش بیاد و ببینه داره جوونی‌شو هدر می‌ده. من آدم بده می‌شم ولی...

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now