لیوان آبی مقابل صورتش گرفته شد که باعث شد چشم از قرصهای ریز و رنگی کف دستش بگیرد و سر بلند کند. او نگران نگاهش میکرد و جونمیون با تشکری زیر لب، لیوان را از دستش گرفت.
ییشینگ آهسته کنارش روی کاناپه نشست و خیرهی حرکاتش شد؛ جونمیون با قلپ کوچکی، دو قرص رنگی ریز را بلعید و چشمانش را بست.بدنش از درون میلرزید، پشتش یخ زده بود و میتوانست عرق سردی که از تیرهی کمرش سُر میخورد را حس کند. ییشینگ حتی لرزش ریز دستانش را هم میدید و این باعث شد که نگرانی، جای دلخوریاش را بگیرد:
- بیشتر بخور.
آهسته گفت و جونمیون سوالی نگاهش کرد.
- آبو میگم. بیشتر بخور که قرصا رو دلت نمونه.
جونمیون بیحرف سری به دو طرف تکان داد و لیوان را روی میز برگرداند.
بعد از آن جدل سنگین و بعد از اینکه سهون خودش را در آشپزخانه مشغول کرد، با نفس تنگی و تپش قلب بالا روی کاناپه وا رفت و خوب بود که قرصهایش را همراهش داشت.
- جونمیون...
جونمیون نگاهش کرد و ییشینگ چندبار لب پایینیاش را گزید؛ سهون به مهمانشان بیادبی کرده بود و حالا به عنوان برادر بزرگتر مانده بود که چه بگوید.
- سهون... خیلی بیملاحظهست. من متاسفم، لطفا حرفاشو جدی نگیر. مجبورش میکنم که ازت عذرخواهی کنه.
جونمیون سر به دو طرف تکان داد، نگاهش را گرفت و به زمین خیره شده:
- منم زیادهروی کردم.مکثی کرد، نگاه خیرهاش را از کفپوش گرفت و دوباره به او داد. اگر میخواست با خودش صادق باشد، کمی شرمندهاش شده بود:
- تو ازم عصبانی هستی؟ییشینگ چیزی نگفت. عصبانی نبود ولی شاید دلخور چرا. به هرحال در صلاحیت او نمیدید که به برادر کوچکترش سیلی بزند!
جونمیون که سکوتش را دید، آهی کشید و نگاهش را گرفت:
- از اینکه ناامیدت کردم ناراحتم ولی میخوام بدونی که از رفتارم پشیمون نیستم.انگشتان لرزانش را محکم بهم گره زد و دستانش را بهم فشرد؛ اعصاب متشنجش کمکم داشت آرام میگرفت:
- این اولینباریه که از عصبانیتم حس بدی ندارم.دوباره به ییشینگ نگاه کرد که کنجکاو به حرفهایش گوش میداد. نیشخند کمرنگی گوشهی لبش ظاهر شد و ادامه داد:
- سهون یکیه مثل خودم. ناسازگار و لجباز و حرف گوش نکن. یکی مثل تو با صبوری و مراعات کردن، نمیتونه برای هیچچیز قانعش کنه.ییشینگ فکری خیرهاش مانده بود و داشت فکر میکرد که به مقدار زیادی با حرفهایش موافق است.
جونمیون با همان لحن جدیاش ادامه داد:
- سهون لازم داره که یکی مثل خودش باهاش صحبت کنه. لازمه که یکی بیرحم بشه و اوضاع بدشو بهش یادآوری کنه تا به خودش بیاد و ببینه داره جوونیشو هدر میده. من آدم بده میشم ولی...
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...