- هیونگ کی بو... اوه سلام!
سهون با دیدن مرد جوانی که پشتسر برادرش وارد خانه شد، از آنجا که انتظارش را نداشت، کمی جا خورد و عصا زیر دستش لق زد اما سریع به دیوار پشتسرش تکیه داد و ییشینگ که لحظهای با دیدن تلو خوردنش ترسیده بود، نفس راحتی کشید.
- آ... سهونا ایشون آقای کیم هستن. صاحب پروژهای که اونجا کار میکنم. مستر کیم، سهون برادرمه.
جونمیون سعی کرد نگاه خیره و کنجکاوش به پسر جوانِ قدبلند را پنهان کند و فقط مودبانه با قدمهای بلندی به سمتش رفت تا او مجبور به جلو آمدن نباشد:
- سلام.و بعد دست به سویش دراز کرد:
- ببخشید که بیخبر مزاحمتون شدم. کیم جونمیون هستم.سهون با احتیاط دستش را از زیر دستهی عصا بیرون کشید و به آرامی دست او را فشرد:
- اوه سهون. دربارهتون شنیده بودم، خوش اومدین.یک تای ابروی جونمیون از تعجب بالا پرید و ناخوداگاه نگاهش سمت ییشینگ رفت، برادرانی با نام خانوادگی متفاوت؟
ییشینگ بین نگاهِ "این اینجا چیکار داره"ی سهون و نگاه پرسشی جونمیون گرفتار شده بود که تصمیم گرفت هر دویشان را بیجواب بگذارد.
- لطفا بفرمایید بشینید.
رو به جونمیون به سمت مبلها تعارف زد و همانطور که با تشکری دوباره پاکت حاوی غذاهای شام را از دستش میگرفت، به سمت برادرش رفت و آهسته زیر گوشش پچ زد:
- تو برو توی اتاقت به کارت برس. بعدا بهت توضیح میدم.در واقع نمیتوانست هیچ پیشبینی خوبی از رفتار کیم داشته باشد و ترجیح میداد اگر کار به دعوا یا حتی زد و خورد کشید، سهون با آن کلهی داغ و پربادش شاهد چیزی نباشد. همین الانش هم اگر میفهمید دلیل ورم پشتسر برادرش این مهمان ناخوانده است، آبروریزی بزرگی راه میانداخت!
سهون متعجب نگاهش کرد و حتی میخواست بیشتر بپرسد اما فعلا ترجیح داد برادرش و غریبهای را که بعد از سالها، چشم خانهشان را به یک مهمان روشن کرده بود تنها بگذارد. پس فقط سری تکان داد و بیسروصدا به اتاقش برگشت.
ییشینگ به سمت جونمیون چرخید و لبخند بلاتکلیفی زد که صورتش را بیقواره کرد؛ در واقع آنقدر زیاد معذب بود که نمیدانست چه کند یا چه بگوید. اصلا باید از کجا شروع میکرد؟
- من... من برم براتون نوشیدنی بیارم.
+ نه! یعنی... چیزی نمیخورم. لطفا بشین، باید حرف بزنیم.
ییشینگ بلاتکلیف و مضطرب وسط پذیرایی ایستاده بود و جونمیون هم با تپش قلبی که دوباره داشت بالا میرفت نگاهش میکرد؛ واقعا میخواست از این گفتگو نتیجه خوبی بگیرد که اگر نمیگرفت، نمیدانست باید با خودش و پروژهی واماندهاش چه کند!
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...