- باید میرفتیم خونه، استراحت میکردی.
جونگین بار دیگر با لحن ملایمی به برادرش تذکر داد اما جونمیون همانطور که قدمهای تندتری در راهروی ساکت و نیمهروشن بیمارستان برمیداشت، سری به دوطرف تکان داد. فکرش را هم نمیکرد که آنقدر دلتنگ باشد؛ دلتنگ کسی که حتی یکسال هم از آشناییاش با او نمیگذشت؛ کسی که در دورترین نقطهی ذهنیاش حتی تصور هم نمیکرد که قلبش از نزدیک شدن به او آنطور عجیب بزند. این چیزها از نظرش بچهبازی بودند، همیشه. اما حالا خودش وسط آن "بچهبازی" بود، انگار نه انگار که در دههی چهل زندگیاش زندگی میکند.
- از اینور.
جونگین راه را نشانش داد و قلب جونمیون تندتر تپید؛ برای دیدن آندونفر هیجان داشت، برای دیدن "او" بیشتر!
- آخه خوابنا!
جونگین قبل از اینکه در اتاقی که به آن رسیده بودند را باز کند، بار دیگر به جونمیون یادآور شد که ساعت ۳ بامداد، وقت خوبی برای دیدار تازه کردن نیست. اما جونمیون فقط میخواست دوباره حس نزدیک بودن به او را تجربه کند؛ میخواست مطمئن شود که قلبش بههمین خاطر بیقراری میکند و درمانش همانچیزیست که در فکرش میگذرد.
در، آهسته باز شد و نور چراغخواب دیواری کمسویی به چشمشان زد. جونگین درست میگفت؛ جفتشان خواب بودند.
آهسته پچپچ کرد:
- بفرما. نگفتم؟ بریم فردا صبح بیایم.جونمیون اما بیتوجه قدمی به جلو برداشت و چشمش قبل از اینکه به ییشینگ خوابیده روی کاناپه و در تاریکی گم شده بیفتد، به سهونی افتاد که با اخم عمیقی بین ابروهایش، آهسته دراز کشیده و پاهای آتلبسته و باندپیچیشدهاش بهطرز بدی توی ذوق میزدند، جوری که با صورتی جمع شده نگاهش را از آنها گرفت و دوباره به پسر خوابیده خیره شد. ولی سهون انگار که خواب نبود چون با مکثی پلک زد و چشمان نیمهبازش ابروهای جونمیون را بالا انداختند:
- سهونا؟!سهون چندبار دیگر پلک زد تا از دیدن فرد روبهرویش مطمئن شود و بعد انگار که خواب و وهم نباشد، چشمهایش درشت شدند و با صدای گرفتهای زمزمه کرد:
- جونمیون هیونگ؟جونمیون با لبخند کمرنگی جلو رفت و دست لاغر پسر جوان را با مهربانی فشرد:
- آره. من اومدم. بیدارت کردیم؟جونگین طرف دیگر تخت ایستاد و نگران پرسید:
- چی شده؟ چرا نخوابیدی؟ درد داری؟سهون بیمقاومت سر تکان داد:
- خیلی. کلافهم کرده.جونگین شوکه شد و نگاه متعجبی به سهون و بعد به ییشینگ خوابیده انداخت:
- پس چرا چیزی نگفتی؟! هیونگو...+ نه! صداش نکن. خیلی خستهست.
سهون آهسته گفت و نگاه معنادار جونمیون خیرهاش ماند. پسرک دوباره زمزمه کرد:
- تازه دارو گرفتم. تحمل میکنم.
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...