- اومدین!
زن جوان کنار پذیرش و نزدیک در خروجی هتل منتظرش ایستاده بود و ییشینگ همانطور که چشمانش را میمالید و مشخص بود که به سختی از خواب دل کنده، به او نزدیک شد.
- مثل اینکه مزاحمتون شدم...
ییشینگ سری به دو طرف تکان داد و دستی به کاپشنش کشید؛ زیادی شلخته شده بود؟
- نه این حرفو نزنید. اتفاقی افتاده؟
چشم در اطراف چرخاند تا جونمیون را پیدا کند:
- آقای کیم کجاست؟
مینجی دستهی کیفش را بین انگشتانش فشرد و چشمهای هنوز سرخش را از مرد جوان دزدید:
- برای همین مزاحمتون شدم و خواستم که با اتاقتون تماس بگیرن. جونمیون تو پنتهاوسه.
و بعد با انگشت اشارهی ظریفش به بالا اشاره کرد. ییشینگ هم ناخوداگاه انگشت او را با چشم دنبال کرد که دخترک از گیجی او خندهاش گرفت:
- باید برین طبقهی بالا. فکر کنم یکم مسته، با خودم گفتم شاید نیازه یکی بره کمکش.
+ مسته؟!
جفت ابروهای ییشینگ بالا پرید و با چشمهایی درشت شده خیرهی زن جوان ماند. جونمیون و مستی؟ او حتی هیچوقت موقع دور هم غذا خوردنهایشان سراغ آبجو و سوجو را هم نگرفته بود و از آنجا که خودش هم بخاطر سهون در خانه الکل نگه نمیداشت، خوشحال بود که او هم نمینوشد.
مینجی سری به تایید بالا و پایین کرد و نگاه بیقراری به در خروجی انداخت:
- متاسفانه من باید زود برم. فقط...
به چشمهای ییشینگ خیره شد:
- لطفا مراقب جونمیون باشید مهندس جانگ. اون...
زمزمهوار ادامه داد:
- انگار که شما براش با همه فرق دارید...
ییشینگ گیج شده نگاهش کرد و وقتی دختر سر خم کرد و احترامی گذاشت، فقط توانست متقابلا برایش سری خم و به رفتنش نگاه کند. دیگر خواب کاملا از سرش پریده و فقط گیجِ جملهی آخر زن جوان مانده بود اما بهجای فکر و خیال، به خود جنبید و سریع به سمت آسانسور پا تند کرد.
ناخوداگاه اضطراب زیادی گرفته بود و تا وقتی که آسانسور به طبقهی آخر برسد، نصف ناخن انگشت کوچکش را جویده بود! چون از خواب پریده و موهایش بخاطر دوشی که گرفته بود هنوز نمدار بودند، بدنش یخ کرده و بدون کلاه و شالگردنش کمی از سرما میلرزید اما اینها چه اهمیتی داشتند وقتی که پا داخل بالکن بزرگ گذاشت و جونمیون را آنطور پیدا کرد!؟
افراد زیادی دور میزهای حصیری نشسته و گپ میزدند، میخوردند و مینوشیدند و میخندیدند و تنها کسی که تنها نشسته بود، جونمیون بود. پس ییشینگ موفق شد که سریع بین جمعیت پیدایش کند و به سمتش برود. میز او پشت به در ورودی و دقیقا مقابل حفاظهای مرمر و زیبا قرار داشت که از آنجا میشد شهر چراغانی را زیر پاها دید.
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...