- چی؟ گفت فیلم؟ چه فیلمی...
چانیول که از شدت اضطراب رنگش پریده و ناچارا برای شنیدن حرفهای آن دونفر ساکت مانده بود، ناگهان از جا پرید و بکهیونی که تا آن لحظه لب میجوید، با استرس نگاهش کرد و سعی کرد ساکتش کند:
- هیس! صبر کن ببینم چی می...+ اون حرومزاده چه فیلمی از هیونگم داره؟! ها؟! نکنه... نکنه... وای بکهیون...
بکهیون که خیرهی چانیول برافروخته ماند، او با صدای لرزانی ادامه داد:
- الان... الان میتونی بفهمی؟ هیونگم واسه همچین چیزی این همه مدت تحت فشار بود؟ اون حرفاش... جوری که ازم خواست چیزی نگم... وای خدای من... چقدر ترسیده بود؟ چقدر نگران بود! بکهیون تو خیلی بهش سخت گرفتی!!بکهیون درآن لحظه به اندازهی کافی استرس داشت و همین باعث شد تندی کند:
- چانیول این عذاب وجدان دادن به منو تموم کن! ساکت شو ببینم چی میگن بههم!+ هزاربار بهت گفتم اینقدر دربارهش یهطرفه به قاضی نرو، اینقدر اذیتش نکن. دارم به این فکر میکنم چقدر فشار تحمل کرده و...
- عجبا!! اینطوری خوبه؟ این ترحم کردنای تو خوبه؟ لابد بعدا میخوای ازش دربارهی اون فیلم هم بپرسی؟!
+ معلومه! باید ببینم که او...
- وای چانیول تو واقعا یه بچهی احمقی! یکم اون مغز پوکت رو به کار بنداز. مگه نشنیدی چی گفت؟! هیونگت بهخاطر اون فیلم چیزی رو نابود کرده که سالها بهخاطرش دهن خودش و من و تو رو سرویس کرد! اون فیلم چیزی بود که حتی بهخاطرش از این حیوون شکایت نکرده! و تو ازش چی میخوای؟! که بهت نشونش بده؟ اگه میخواست کسی اون فیلمو ببینه ما الان اینجا بودیم کلهپوک؟!
چانیول بهمعنای واقعی بیمنطق شده بود و حرف بههم میبافت و این میان، بکهیون داشت فکر میکرد، به تمام رفتارهایی که از جونمیونِ روزهای اخیر دیده بود، به ترس و اضطرابی که مدام در چشمانش بود، به دردی که از نگفتن میکشید و دروغ چرا، حتی بکهیون هم دربارهی آن فیلم کنجکاو شده بود اما برخلاف چانیول فکر میکرد و میفهمید که آن موضوع قطعا یک خط قرمز بزرگ برای کیم جونمیون است. باید جلوی چانیول را میگرفت و حالیاش میکرد که هیچوقت چنین چیزی را به روی جونمیون نیاورد. نه تا وقتی که خودش هیچ اشارهای به آن نکرده، همانطور که تا آن روز هیچچیز نگفته بود.
- نمیتونم دیگه تو چشماش نگاه کنم...
چانیول اینبار با صدای وا رفتهای زمزمه کرد و بکهیون دیگر حواسش کاملا از اتفاقات آن طرف در بسته پرت شده بود:
- چانیول... لازم نیست اینقدر خودتو سرزنش کنی.+ لازمه! لازمه! من اون روز حتی نباید یک ثانیه با خودم فکر میکردم که " چرا جونمیون هیونگ بهم گفت به پلیسها دروغ بگم؟ چرا داره از کیم چن میگذره درحالی که جفتمون تقریبا داشتیم میمردیم! " من حتی توی ذهنم سرزنشش کردم! من واقعا یه احمق بیفکرم.
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...