- الو.
+ مهندس جانگ! شما کجایین؟! هیونگ چرا گوشیشو جواب نمیده؟! میدونید از صبح تا حالا چقدر به جفتتون زنگ زدم؟!
- دیدم میسکالهاتو. ببخشید. خواب موندیم، دیر حرکت کردیم.
+ بابا یعنی چی که خواب موندین! شما قرار بود تا ظهر اینجا باشید. الان ساعت سه بعدازظهره! من مردم از نگرانی!
- گفتم ببخشید دیگه پسر خوب! تا دو ساعت دیگه میرسیم.
+ ای بابا!
- چی شده؟ اوضاع مرتبه؟ بارها رسید؟
+ هیونگ خودش کجاست؟
- خوابه.
+ خوابه؟؟ یعنی چی که خوابه!؟ حالش خوبه؟
ییشینگ نیم نگاهی به سمت اوی خوابیده انداخت؛ صندلی ماشین را خوابانده بود و به نظر میآمد که خوابش عمیقتر شده.
- آره الان خوبه. دیشب حالش خوب نبود، تا صبح نخوابیدیم. بخاطر همین دیر راه افتادیم.
لحن صدای چانیول مضطرب و نگران شد:
- چرا حالش خوب نبود؟! چهش شد دوباره؟!
+ چیزی نیست نگران نباش. تو چی کار کردی؟ چی شد، بارها رو تحویل گرفتین؟!
- ای وای...
ییشینگ تای ابرویی بالا انداخت و حالا خودش هم نگران شده بود:
- چانیول چی شده؟
+ اول بهم بگین چرا حالش خوب نبود...
صدای چانیول گرفته شد و ییشینگ با تردید نگاه دیگری به سمت جونمیون انداخت:
- یکم مست کرد، بعدش تا صبح تب و لرز داشت و هی از خواب میپرید. جفتمون بد خواب شدیم.
+ هیونگ مست کرد؟؟؟ امکان نداره!! به من راستشو بگین!
- دارم راستشو بهت میگم. منم میدونم الکل نمیخوره ولی دیشب خورد دیگه!
+ آخه...
- چانیول نصفه جونم کردی! میگی چی شده یا نه!
+ اگه... اگه حالش خیلی بده، میشه... فعلا بر نگردین؟!
- یعنی چی که بر نگردیم؟!
+ آخه... اینجا اوضاع اصلا خوب نیست!
دست و پای ییشینگ شل شده بود اما از آنجا که در اتوبان بزرگ و شلوغی بودند، نمیتوانست حتی کمی از سرعت ماشین کم کند. به زحمت پرسید:
- چیشده...؟!
چانیول در آنور خط، لب جوید و دستش را میان موهای پریشان شدهاش برد و دوباره بهمشان ریخت. اگر جونمیون میرسید و اوضاع را میدید، جهنم میشد!
- من... من نمیدونم... من صبح رفتم سر پروژه ولی دیدم به غیر دو سهتا کارگر، هیچکسِ دیگه نیست! بعد... بعد...
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...