انگشتانش را در هم میپیچاند و چشم از منظرهی پشت پنجره نمیگرفت. نگاه میکرد ولی هیچچیز از اطرافش نمیفهمید، انگار که در این دنیا نباشد، انگار که هیچچیز از سد حواس پنجگانهاش عبور نکند. جونمیون روزها بود که صرفا فقط وجود داشت؛ وجودی با کالبدی خالی.
آن سوی اتاق، چانیول با چشمانی نیمهباز، ساکت نگاهش میکرد. از وقتی که پلک باز کرده و او را دیده بود، وقتی که با شوق و لحن گرفته و آرامی صدایش زد و جوابی نگرفت، بی حرف دیگری فقط خیرهاش ماند. هیونگش برای دیدنش آمده و آنقدری منتظرش نشسته بود تا از خواب بیدار شود و حالا، جوری در خودش غرق بود که چانیول را غمگین میکرد. گردن بسته شده و نیمرخ رنگورو رفتهای که از آن زاویه و با ماسکی که به صورتش زده بود، نمیتوانست زخم و کبودی گونهی چپش را ببیند، باعث میشد چیزی در سینهاش بسوزد و بیتاب، سعی کند تا خودش را بالا بکشد.
- هیونگ...زمزمهی آهستهاش و تقلایی که برای نشستن روی تخت میکرد، انگار که بالاخره جونمیون را متوجه کرد و به خودش آورد. نگاهش را از پنجره گرفت و با دیدن چانیولی که نیمخیز شده بود، بیهوا از جا پرید و به سمتش رفت که باعث شد زانو و گردن دردناکش تیر بدی بکشند، اما اهمیتی نداد و با چهرهی جمع شده به سمتش رفت:
- صبر کن...دست پشت کمرش گذاشت و فشاری وارد کرد تا به صاف نشستن او کمک کند و بعد، خودش هم کنارش روی لبهی تخت نشست. لبخند بیرنگی زد:
- منتظر بودم بیدار بشی. حالت چطوره؟چانیول بیحرف نگاه نگرانش را در تکتک جزییات قابل دیدن صورتش چرخاند؛ پای چشمهایش گود رفته و پوستش رنگ پریدهتر از همیشه بود.
لبهایش را بههم فشرد و آهسته دست آزاد از انژیوکتش را بلند کرد و تا نزدیکی صورتش برد که جونمیون معذب در خودش جمع شد و کمی عقب کشید.
- ببینم...
چانیول زمزمه کرد و منتظر به چشمهایش خیره شد. جونمیون نگاهش را گرفت و کاری نکرد؛ دلش نمیخواست صورتش را به هیچکس نشان بدهد. هر ترحمی که بخاطر آن زخمها تحمل میکرد، یکبار دیگر صدای خرده شیشههای غرورش را به گوشش میرساند.
چانیول با دیدن سکون و سکوت او، جرات کرد و انگشتش را روی لبهی آن ماسک سفید پارچهای گذاشت و آهسته پایینش کشید و... خیرهاش ماند و لبهایش از شوک و غم نیمهباز شدند؛ گونهی سرخ و ملتهب، رد کبود و زخمی روی لپهایش و پارگی گوشهی لبش... حالا که داشت با هوشیاری بیشتر نگاهش میکرد، نتوانست جلوی آب انداختن چشمهای درشت شدهاش را بگیرد. هیونگش کتک خورده بود؟ چطور آنقدر زیاد آسیب دیده بود؟!
منگ و مات لب زد:
- خیلی آسیب دیدی...جونمیون نگاهش کرد، با آن چشمهای خمار به رنگ شبش که از غم براق و شفاف شده بود، نگاهش را بین صورت نگران و سر باندپیچی شدهی پسر جوان چرخاند. آهسته و گرفته لب زد:
- نه به اندازهی تو بچه...
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...