از صبح تا به آن لحظه، آنقدر برای ادای احترام به جمعیت زیاد مهمانانی که در مراسم شرکت کرده بودند خم و راست شده بود که حس میکرد مهرههای کمرش جابهجا شدهاند! استخوان پاهایش تیر میکشید و پهلوهایش گرفته بودند، آنقدری که اذیت بودنش برای جیونی که کنارش ایستاده بود کاملا مشهود بود. آهسته سر کنار گوشش برد و پچپچ کرد:
- اوپا، برو یکم استراحت کن. من و جونگین فعلا هستیم.
جونمیون نگاهی به آن دو که با نگرانی نگاهش میکردند انداخت و بعد رو به جیون گفت:
- فعلا هستم، تو برو. با این وضعت نباید زیاد سرپا واستی.
+ من که تازه جامو با مامان عوض کردم. حالم خوبه. یکم دیگه میمونم.
با مهربانی گفت و نگاه جونمیون برای لحظهای روی شکم خواهرش نشست که برآمدگی کمش از پشت آن هانبوک مشکیرنگ هم پیدا بود. لبخند کمرنگی به لبهایش آمد و دست پیش برد، تار مویی که از دستهی بافتهی شدهی موهای بلند جیون روی صورتش افتاده بود را با ملایمت تا پشت گوشش راند و همانجا با انگشت شستش، کوتاه گونهاش را نوازش کرد و آهسته پرسید:
- غذا خوردی جیونا؟
و نگاهش را در صورت ظریفش چرخاند؛ به غیر از قرمزی کم پلکها و بینیاش، اوضاعش بهنظر که خوب میرسید.
جیون لبخند بزرگی به رویش زد:
- آره. تو هم باید بخوری، داره غروب میشه ولی هنوز ناهار نخوردی.
جونگین که تا آن لحظه ساکت نگاهشان میکرد، سر جلو آورد و اصرار کرد:
- آره هیونگ. لطفا به حرف نونا گوش بده. ما هستیم و مهمونا رو راهی میکنیم، برو یه چیزی بخور و برگرد.جونمیون نگاهی به جونگین و بعد نگاهی به ورودی اتاق ترحیم انداخت؛ چند دقیقهای بود که فرد جدیدی وارد نشده بود.
- به نظرم اکثر نزدیکا و آشناها تا این ساعت اومدن، دیگه مهمون زیادی نمیاد. برو جونمیونا.
جیون باز هم برای راضی کردن جونمیون تلاش کرد و جونمیون فقط سری تکان داد؛ حق با آنها بود. خودش هم آنقدری خسته و گرسنه بود که توان بحث کردن نداشت. نیم نگاه دیگری به گوشهی اتاق انداخت؛ قاب عکس بزرگی میان انبوه گلهای چیده شده، عود و شمع و خوراکی و کتاب مقدس. مرد در عکس لبخند میزد و آنقدری چهرهاش با سالهای اخیر تفاوت داشت که جونگین به شوخی گفته بود: "این بابای ما بود؟" و جونمیون به این فکر کرد که چرا همان یک جملهی ساده از نظرش آنقدر تلخ بوده. آنها جداً از پدرشان هیچ استفادهای نکرده و هیچچیز نفهمیده بودند!
پدرشان دو روز بعد از اینکه پسر آخرش هم به دیدنش رفت، بالاخره راضی شد که از دنیا دل بکند و جونمیون تمام تلاشش را کرده بود که با عالی آماده کردن همهچیز، حداقل روح پیرمرد را بعد از پانزده سال عذاب، راضی راهی کند. نه فقط جونمیون که جونگین و جیون و حتی جونگسوک و چانیول، هرچه در توانشان بود گذاشتند تا مراسمی بزرگ و آبرومندانه در شان نام او برگزار کنند. کیمسونگیی بزرگ با آن همه دبدبه و کبکبه، حالا میزبان مراسمی بود که مهمانانش خیل عظیمی از دوستان و آشنایان، همصنفیها و همکاران خودش و فرزندانش بودند.
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...