نفس در سینهاش گره خورده بود وقتی که بالاخره دست از تند راه رفتن برداشت و جلوی در ورودی از حرکت ایستاد؛ بخار سرمای هوا مدام از دهانش خارج میشد و ریههایش میسوخت اما توجهی نکرد، نه وقتی که سروصداهای داخل محوطه به گوشش میرسید و آقای سول با هراس بیرون دوید:
- مهندس!ییشینگ به سمتش رفت و همانطور که با قدمهایی بلند از کنارش میگذشت، پرسید:
- کجان الان؟نگهبان دنبال سرش راه افتاد:
- طبقهی اول!حدود نیم ساعت پیش، درحالی که ییشینگ بالاخره بعد از ساعتهایی سخت و عذابآور، فرصتی پیدا کرد تا به خانهی خودش برگردد که تنی به آب بزند و استراحت کوتاهی داشته باشد، هنوز خانه را به مقصد دوبارهی بیمارستان ترک نکرده بود که آقای سول، با زنگ زدنهای پشتسرهمش ترس به جانش انداخت و خبر داد که صاحب جدیدی برای پروژه پیدا شده و مدام بازخواست میکرد که چرا کسی به نگهبانان و کارگران خبری نداده است و ییشینگ ناباور از سبز شدن ناگهانی صاحب جدید بینام و نشان، خودش را به آنجا رسانده بود و حالا داشت چه میدید؟!
آقای سول تند تند گفت:
- ما هرچقدر به رئیس کیم و آقای پارک زنگ زدیم، هیچکس جوابمونو نداد. بچهها با شما هم تماس گرفتن ولی جواب ندادین. کجا بودین آخه! چند روزه اینجا رو ول کردین به امون خودش!ییشینگ لبش را گاز گرفت و تندتر راه رفت؛ آنقدر حواسش پرت بود که کاملا ساختمان و پروژه را از یاد برده بود:
- آقای کیم و آقای پارک بیمارستانن، منم گیر اونجا بودم.قدمهای مرد کندتر شدند:
- بیمارستان؟!! چرا؟!ییشینگ با حرص غر زد و تندتر راه رفت:
- اگه میدونستم که خوب میشد!و دقایقی بعد، چیزی دید که باعث شد ذهنش فرضیات زیادی برای چرایی اتفاق افتاده بسازد؛ آن مرد با آن چشمان وحشی و نیشخند اعصابخردکن روی لبش!
- کیم چن؟
با تعجب پرسید و قامت اتوکشیدهی کیمچن که تا آن لحظه مشغول صحبت با بقیه بود، به سمتش چرخید. صورت ییشینگ از سرما سرخ شده و بخاطر تند راه رفتن و بالا آمدن از پلهها نفسنفس میزد و مرد با دیدن صورتش، با خنده بهحرف آمد:
- اوه! سلام! شما باید مهندس لی جانگ باشی؟ من تعریفت رو خیلی شنیدم.و درحالی که دست در جیبهای پالتوی فوتر بلندش کرده بود، جلوتر آمد و مقابل نگاه خیره و متعجب ییشینگ یک دستش را پیش آورد:
- از دیدنت خوشحالم مهندس!ییشینگ نمیدانست دقیقا باید چه واکنشی نشان بدهد، این مرد یکی از بزرگترین و نامدارترین سرمایهداران حوزه ساختمانسازی و عمران بود و حالا داشت اینطور ملاقاتش میکرد. دست یخ کردهاش را آهسته جلو برد و چن، محکم و به گرمی دستش را فشرد و لبخند گشادی زد. ییشینگ زبان روی لب کشید:
- شما، اینجا؟
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...