*34*

200 62 187
                                    

- غذا خوردی؟

+ هوم. هنوز یه عالمه از غذاهای اون خانم مونده. برای چی این‌قدر براش زحمت درست کردی؟

- من همیشه از خجالت آجوما درمیام. خودشم عاشق غذا پختنه. پنج روز پیش اونا رو برات اورد و هنوز می‌گی یه عالمه ازشون مونده؟ باید تا الان تمومشون می‌کردی!

جونمیون لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت؛ شنیدن هر روزه‌ی صدای مرد جوان پشت‌خط، آن هم‌ دوبار در روز و به قول خودش: "یه‌بار صبح و یه‌بار شب برای اینکه مطمئن شم هنوز زنده‌ای!" عادت گوش‌هایش شده بود؛ شاید یک‌جور اعتیاد. آهسته بین غرغرهایش پرسید:
- جونگین اونجاست؟ سهون خوبه؟

+ هوم. سهونم خوبه‌.

ییشینگ گفت و موهای چرب شده‌ی جلوی سرش را به چنگ گرفت، سر درد امانش را بریده بود و محض رضای خدا، حتی نتوانسته بود یک دوش ساده بگیرد. خوب بود که جونمیون نمی‌توانست آن شرایط را ببیند و می‌توانست هرچقدر که می‌خواهد دروغ تحویلش بدهد.

- می‌تونه راه بره؟

+ اوه نه، هنوز خیلی زوده.

زود بود. آن هم برای سهونی که برای بار دوم زیر تیغ جراحی رفته بود!

- حالت خوبه؟

جونمیون با تردید پرسید چون که حس کرد کمی صدای ییشینگ می‌لرزد. خستگی صدایش برایش عادی شده بود و درک می‌کرد اما آن لحظه چیزی را در سینه‌اش احساس کرده بود، یک غم بزرگ که انگار سیگنالش از آن فاصله به قلبش رسیده باشد. یک‌جور تلپاتی، یک‌جور اتصال دل‌هایشان به‌هم‌دیگر.

- معلومه. فقط کم خوابیدم.

ییشینگ گفت و به در اتاقی که سهون آن‌جا گیر افتاده و دومین روز ممنوع‌الملاقاتی‌اش را می‌گذراند خیره شد. چشمانش به‌شدت می‌سوختند و ندیده هم می‌توانست سرخ و خونی شدنشان را احساس کند؛ حس می‌کرد حدقه‌شان هرآن منفجر می‌شود و رگ و لخته خون‌هایش زیر پاهایش می‌پاشند! از تصور چیزی که به ذهنش آمد، لرزید.

- خیلی خب؛ یکم استراحت کن. اگه شرایط بود، این‌بار که زنگ زدی بذار با اون بچه صحبت کنم. ببینم عقلش اومده سر جاش یا نه.

ییشینگ لبخند کمرنگی زد که با آن حال زارش تناقض زیادی داشت:
- مگه عقلشو عمل کردن؟

+ کاش می‌کردن.

- جونمیون!

ییشینگ بی‌حال و با شوخی کمرنگی اعتراض کرد و جونمیون لبخندی زد:
- به جونگین می‌سپارم کارش که تموم شد، شیطنت نکنه و فقط پیش شما باشه.

+ کاریش نداشته باش. به اندازه‌ی کافی بخاطر ما به دردسر افتاده و مرخصی‌هاش تموم شده. سرش شلوغه.

- ب...

صدای بوق مزاحمی باعث شد تلفن‌همراهش را از گوشش فاصله بدهد و نگاهی به صفحه‌اش بیندازد. دوباره تلفن‌ را نزدیک گوشش برد:
- ببخشید، پشت خطی دارم.

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now