برخلاف گرسنگی زیادش، اشتهایش را برای خوردن آن مرغهای خوش رنگ و لعاب از دست داده بود. سهون هم فقط با غذایش بازی میکرد و هرازگاهی لقمهی کوچکی به دهان میگذاشت. سکوت بینشان آنقدری معذب کننده بود که ییشینگ حس کرد قلبش در سینه سنگینی میکند. نه اینکه شرایط جدیدی باشد، فقط انگار آن شب، درد بدنش کمطاقتش کرده بود. بهزور لبخندی به لبش نشاند و سعی کرد او را به حرف بگیرد:
- سهونا... امروز چه خبرا؟ اینقدر سرم شلوغ شد که نتونستم یه سر به خونه بزنم. کارات خوب پیش رفت؟سهون در جوابش فقط سری تکان داد.
- خوبه. هیونگ هم خیلی روز شلوغی داشت.
ییشینگ دلش میخواست سهون دربارهی بانداژ دستانش بپرسد اما وقتی او واکنشی نشان نداد، خودش پیش قدم شد و دستانش را جلو برد:
- آه ببین، خیلی بد زمین خوردم. حس میکنم تنم خرد شده. این پلههای نیمهساز خیلی خطرناکن. شایدم کفش من نامناسب بود. به نظرت باید یه جدید و خوبشو بخرم؟ نمیدونم شاید هم فقط عجله کردم. آخه میدونی، این پسره صاحبکاره که بهت گفته بودم، خیلی گند اخلاقه. فقط کافی بود یکم دیر کنم، خشتکمو میکشید رو سرم. هول شدم و عجله کردم که اینطوری شد. مچ دستم درد داره، امیدوارم در نرفته باشه.ییشینگ پشت هم جمله میچید و سهون جز یک نگاه کوتاه چند ثانیهای به دستانش دیگر هیچ واکنشی به حرف زدنهایش نشان نداده بود. تا جایی که ییشینگ هم کمکم از ذوق افتاد و حرفهایش را جمع کرد.
- خب... فکر کنم هر دو خستهایم. من باید حتما یه دوش بگیرم. با اینا کاری نداشته باش، خودم جمعشون میکنم. تو برو بخواب.
+ دیگه خوابمو بهم زدی که!
بالاخره حرفی زده بود اما همان یک جمله پر از حس بد بود.
- آخه نمیشد گشنه بخوابی...
+ چرا نمیشد؟ میمردم؟
ییشینگ آن حد از عصبانیت او را بخاطر چنین چیز کوچکی نمیفهمید.
- دور از جونت...
+ بهتر که میمردم. از دست تو یکی راحت میشدم!
- سهونا حالا چیزی نشد...
+ مگه تو نمیدونی من چقدر سخت کپهی مرگمو میذارم؟ و تو به همین راحتی ریدی تو خوابم!
ییشینگ حس میکرد سینهاش میسوزد:
- خیلیخب، چرا اینقدر شلوغش میکنی حالا. برو بخواب.+ الان دیگه فقط باید بمیرم که بتونم بخوابم!
لحن ییشینگ همچنان آرام بود:
- بسه اینقدر مرگ مرگ نکن.+ تو از طرف خودت حرف میزنی. مرگ برای من عروسیه.
- حواست باشه چی میگی.
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...