- اومدی! یکمی صبر کنی الان میام.
+ درو بزن، با سهون کار دارم.
- پس بیا تو.
ییشینگ گفت و به آرامی دکمهی درباز کن را فشار داد و بعد صدایش را بلند کرد:
- سهونا، جونمیون داره میاد داخل. باهات کار داره.
بعد خودش دوباره به آشپزخانه برگشت.
سهون سریع به خودش جنبید، عصاهایش را برداشت و به سختی سرپا شد. تا دم در اتاقش که رسید، جونمیون هم همزمان وارد خانه شد.
- هیونگ!
جونمیون با لبخند نزدیکش شد و ضربهای به شانهاش زد:
- حالت چطوره؟
+ خوبم...
جونمیون سری تکان داد:
- سرپا نمون. برگرد اتاقت.
+ نه خوبم.
جونمیون با اصرار به داخل هلش داد:
- رو حرفام نه نیار بچه. یا ییشینگ! چیکار داری میکنی؟
همانطور که سهون را داخل اتاقش هل میداد، به سمت آشپزخانه گردن چرخاند و پرسید.
ییشینگ با پیشبندی که دور کمرش بسته بود، از آشپزخانه بیرون آمد:
- عا اومدی. دارم برای هون شام و ناهار فردا رو میذارم.
+ نگران فردا نباش، تا قبل ظهر برمیگردیم. امشب قرار شام گذاشتم اونجا.
- امشب؟! فکر کردم فردا قراره ببینیمش.
+ زود میرسیم. فردا صبح زود راه میفتیم که به بارها برسیم. امشب کلک کارو بکنیم، بهتره.
و بعد همانطور که پشتسر سهون وارد اتاقش میشد، ادامه داد:
- در واقع این قرار یه دیدار دوستانهست که ما قراره کاریش کنیم. پس نگران این چیزا نباش. زود آماده شو.
و بیتوجه به ییشینگ وارد اتاق سهون شد. ییشینگ دست به کمر زد و چشمانش را ریز کرد، آن دونفر که همدیگر را میدیدند، او را به راحتی نادیده میگرفتند! نیشخندی زد، سری به دو طرف تکان داد و دوباره سر آشپزیاش برگشت.
جونمیون که وارد اتاق سهون شد، سریع سر اصل مطلب رفت:
- از هیونگت شنیدم چیکار کردین. آفرین سهونا. این بهترین تصمیم بود.سهون که حالا روی تختش نشسته بود، خیره به او فقط سری تکان داد.
- میترسی؟
جونمیون به آرامی پرسید و کنارش نشست. به نیمرخ گرفتهی او که نگاه میکرد، همهچیز را میفهمید اما حس میکرد که شاید پسر جوان حرفی برای گفتن داشته باشد.
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...