"خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت: قشنگی ستارهها واسه خاطر گلی است که ما نمیبینیمش... گفتم: همینطور است. و بدون حرف در مهتاب غرقِ تماشای چین و شکنهای شن شدم. باز گفت: کویر زیباست. و حق با او بود."
- هیچوقت کویر نرفتیم؟ یعنی مثلا هیچوقت پسِ ذهنت هم نیومد که با پسرم، حالا کویر هم نه، که پدر پسری بریم گردش؟ حتما نیومد دیگه. هوم... کجا بودم؟
"من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای توده شن لغزانی مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی در سکوت برقبرق میزند. شازده کوچولو گفت: چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یکجایی یک چاه قایم کرده... از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیز شن پی بردم حیرت زده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستیم که معروف بود آن تو گنجی چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتی اصلاً کسی دنبالش هم نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را هیجانزده میکرد: خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود. "
- عه مثل خونهی ما. اون خونه ویلایی قدیمیه رو یادت میاد؟ من و جیون همهش باغچهشو میکندیم، چون از بچههای کوچه شنیده بودیم که پدر مادراشون گفتن خونهی کیم سونگیی از قدیم مال اشراف بوده و حتما توش چیزایی پیدا میشه. هربار کلی خودمونو گلی میکردیم که شاید مثل اون کارتونها یه خمره پر از سکه پیدا کنیم ولی خبری نمیشد. فقط مامان دعوامون میکرد و چند روز بیلچههامونو قایم میکرد.
و خندید.
- کتابش باحاله نه؟ اینو پدرمادرا برای بچههاشون میخونن. تو هیچوقت نخوندی برام. عیب نداره، الان من دارم برات میخونم. اگه دوست داشته باشی، میتونم کتابهای دیگهای هم بیارم که بخونم برات. حتما سهون باز از اینا داره. البته اول باید اینو بهش پس بدم. میدونی سهون کیه؟ مثل تو نمیتونه راه بره، البته شباهتش فقط همینقدره. اما خیلی با تو فرق میکنه. هیشکی توی این دنیا شبیه تو نیست.
پوزخند کمرنگی روی لبهایش بود که کمی از دندان نیشش را هم نشان میداد و این حرص پنهان وجودش را آشکار میکرد.
- داشتم میخوندم...
" گفتم: آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییش میشود نامرئی است! گفت: خوشحالم که با روباه من توافق داری. چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم... "
جونمیون سکوت کرد و نگاهش را از کتابچهی کوچک گرفت و دوباره به او داد. پیرمرد با موهای جوگندمی و تهریشهای سفیدش، خیره و بیحرکت روی ویلچری نشسته و از پنجرهی قدی اتاق به محوطهی پاییزی آسایشگاه خیره بود.
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...