- نگه... دار. نگهدار...
جونمیون با عجز نالید و ناگهان خم شد و بکهیون که تا آن لحظه شوکه و با تنی لرزان فرمان خودرو را چسبیده بود و با نهایت سرعت رانندگی میکرد، با ترس سر به سمتش چرخاند:
- چیه... چیه هیونگ؟!اما جونمیون نالهی دردآلودی کرد و درحالی که صورتش کبود بود و محکم قفسهی سینهاش را به چنگ میکشید، بیشتر خم شد و عق خشکی زد و این اوضاع چشمان بکهیون را از ترس گشاد کرد:
- ج... جونمیون هیونگ!؟!اما تا سرعت ماشین را پایین بیاورد و کنار بزند، دیر شده بود، جونمیون با حال بدی درحالی که یک دستش بند داشبورد شده بود، چندبار عق زد و آب سفیدی که بالا میآورد بکهیون را حتی بیشتر ترساند، تا جایی که قبل از متوقف کردن کامل خودرو، دوباره شتابی به آن داد و سریع به سمت راست پیچید، به سمت نزدیکترین کلینیکی که نزدیک آن منطقه بود. شاید باید ممنون میبود که همیشه عقلش حتی در بدترین شرایط هم سر وقت بهکار میفتد!
دست دراز کرد و همینطور که با نگرانی، تند تند کمر دولا شدهی او را ماساژ میداد، با استرس گفت:
- چیزی نیست، اشکالی نداره، اشکال نداره. چیزی نیست، نترس، الان... الان میرسونمت یهجایی...تن جونمیون چنان میلرزید که همان دست بند شده به داشبورد هم توان خودش را از دست داد و حالا بیرمق پیشانیاش را به آن چسبانده بود، بکهیون میدید که او بهشدت عرق کرده و چطور دندانهایش بههم میخورند و حتی نمیتوانست چشمهایش را باز کند! اینبار وحشتزده صدایش را بالا برد:
- کیم جونمیون!!و دستش را پیش برد و همانطور که نگاهش را مدام بین او و مسیر روبهرویش میچرخاند، از شانهاش گرفت و سعی کرد تنش را به عقب بکشد:
- ببینمت؟! هیونگ ببینمت!!جونمیون اما واقعا توانش را نداشت که تنش را حرکت بدهد، حتی دیگر صدای بکهیون را هم بهسختی میشنید. فقط از درد شدیدی که ناگهان در تمام قفسهی سینهاش پیچید و راه نفس کشیدنش را بست، بیشتر مچاله شد و نالهی دردناکش بکهیون را به نفسنفس انداخت؛ نفسنفس از بغض بدی که میآمد در گلویش بنشنید، از دیدن زجری که او داشت میکشید، از بودن در شرایط ترسناکی که گرفتارش شده بودند...
جونمیون بیشتر سینهی دردناکش را به چنگ کشید و با وحشت چندبار دهان باز کرد تا نفس بگیرد اما نمیتوانست، صورتش ثانیهبهثانیه سرختر و کبودتر میشد و به وضوح حس میکرد که جان از تنش میرود. ترس و وحشتی که تجربهاش کرده بود مثل زهری کشنده در رگهایش پخش شده بودند و انگار داشتند تمام اعضای حیاتیاش را از کار میانداختند!
- خدای من...
بکهیون با هول و عجز زمزمه کرد و سرعت ماشین را بالاتر برد، اگر بامداد خلوتی نبود، قطعا تصادف بزرگی با آن رانندگی دیوانهوارش اتفاق میافتاد!
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...