- آیگوو آیگوویا خیلی خوش اومدین!
زن چنان با ولع به پیشوازشان رفت که جونمیون، معذب و خجالتزده کمی عقب کشید تا اول خانمها باهم احوالپرسی کنند. مادرش چنان خود را در آغوش مادر چانیول انداخت و او را به خود فشرد که انگار میخواست منتهای همدردی و دلداریاش را نشان بدهد.
- حالت چطوره پسرم؟
با صدای پدر چانیول، تکانی خورد و نگاهش را از دو مادر گرفت و به او داد. آب دهانش را سخت فرو داد و سعی کرد لبخند نیمهنصفهای بزند:
- ممنونم. خوبم.و دست مرد که پیش آمده بود را آهسته و صمیمانه فشرد. آقای پارک با احتیاط یک دست پشت کمر او گذاشت و درحالی که سعی میکرد زیاد به صورت کبود و خون مردهی او خیره نمانَد تا معذبش نکند، به سمت یکی از مبلها هدایتش کرد:
- بیا بشین. خیلی خوب کردی اومدی.و جونمیون بعد از اینکه در میانهی راه مورد هجوم سیل حال و احوال و قربان صدقههای مادر چانیول قرار گرفت و حس کرد تمام گوشت تنش دارد از شرمندگی آب میشود، بالاخره موفق شد گوشهای بنشیند و ههجینی کوچک هم که تا آن لحظه با وجود تذکرهای مداوم و سختگیری پدرش خیلی خودش را کنترل کرده بود، بالاخره از جونگسوک جدا شد و بیصبرانه بهسمت داییاش دوید تا پیش او بنشیند.
- ههجینا برگرد پیش من، دایی رو اذیت نکن!
جونگسوک که تازه کنار همسرش روی مبلمان روبهرویی جا گرفته بود، با اخم کمرنگی گفت ولی دخترک بیتوجه، سریع به سمت جونمیون دوید و خودش را از او بالا کشید:
- اینجا میشینم!و روی زانوی جونمیون نشست و دستانش را از دور گردن او رد کرد و خودش را به او چسباند.
دخترک ظریف بود و وزنی نداشت اما در تن آسیب دیدهی جونمیون با حرکت ناگهانی او درد بدی پیچید و حتی تا چند ثانیه نفسش از درد شدید گردنش بند آمد اما چیزی نگفت و تن دخترک را به خودش چسباند و با صدای خفهای گفت:
- بشین دایی.و کمی که نفسش بالا آمد، بوسهی آهستهای روی موهای خوش بویش نشاند. جونگسوک چهرهی درهم او را دید و خواست از جا بلند شود و دخترش را برگرداند اما با حلقه شدن دست جیون دور بازویش، مکثی کرد و نگاهش را به او داد:
- نکن. جونمیون دلگیر میشه.جیون به زمزمه گفت و جونگسوک هم مثل او پچپچ کرد:
- بخاطر خودش میگم.+ میدونم عزیزم. ولی بذار ههجین پیشش بمونه.
جونگسوک دیگر چیزی نگفت و دوباره به پشتی مبل تکیه داد ولی نگاهش را از آن دو نگرفت؛ از اینکه ههجین لوسبازی دربیاورد و به حرفش گوش ندهد اصلا خوشش نمیآمد اما نمیتوانست منکر این شود که آن دو کنار یکدیگر چقدر خوشحال بهنظر میآیند و حالا که لبخند کمرنگ روی لبهای بیرنگ برادر زنش را میدید، ترجیح داد دیگر چیزی نگوید.
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...