- سلام!
جونمیون سری تکان داد:
+ سلام. بهتری؟ییشینگ که تا دم در به استقبالش رفته بود، کنار رفت تا او داخل شود و با تعجب پرسید:
- من که خوبم. تو این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟!جونمیون به سمت آشپزخانه میرفت و همانطور که پاکتی را روی میز غذاخوری میذاشت، جوابش را داد:
- اینا رو برات اوردم. سهون کو؟ییشینگ مسیر آمدهاش را برگشت و حالا دوباره توی آشپزخانه بود:
- اتاقشه. احتمالا داره با جونگین صحبت میکنه.انگشتانش را جلو برد و لای پاکت را باز کرد:
- اینا چی هست؟جونمیون همانطور که سر خم کرده بود و داشت با کنجکاوی محتویات صفحهی روشن لپتاپ او را که روی میز غذاخوری آشپزخانه بود نگاه میکرد، جوابش را داد:
- یهسری داروی گیاهیه. از خواهرم در موردشون پرسیدم، گفت اگه از بخورشون استفاده کنی، حالتو خیلی بهتر میکنه.+ اوه! که اینطور! خیلی ممنونم...
ییشینگ لبخند کمرنگی زد و نگاهش کرد. جونمیون همچنان به لپتاپ نگاه میکرد:
- چیکار میکردی؟ این فرم چیه؟ییشینگ همانطور که دوباره روی صندلی میز و پشت لپتاپش مینشست، جوابش را داد:
- چیز خاصی نیست. بیا بشین، لازم نبود این همه راهو بیای. من خودم فردا برمیگشتم سرکار و ازت میگرفتمشون. الان کسی بالا سر ساختمون هست؟جونمیون صندلی مقابل او را بیرون کشید و رویش نشست:
- برگردی سرکار؟ گوشات مشکل داره که حرفای دکترو نشنیدی یا چشمات عیب داره که اوضاع خودتو نمیبینی؟ تا دو هفته از سرکار خبری نیست.
ییشینگ نیشخندی زد، بینیاش را بالا کشید و کمی از قهوهی هنوز گرم کنار دستش نوشید:
+ تو دیگه خیلی همهچیزو شلوغش میکنی. قهوه میخوری بریزم؟جونمیون جوری نگاهش کرد که ییشینگ خندهاش گرفت اما میدانست خنده در آن لحظه فقط او را کفریتر میکند:
- باشه اونجوری نگاه نکن.+ یه جو عقل تو سرت هست؟ مگه بچهای که اینقدر همهچیو پشت گوش میندازی؟
- به نظرم یکی که خودش بدتره، داره این حرفو به من میزنه؟
+ من هرکاری میکنم، آخرش به این حال و روز نمیفتم که.
و بعد با دست به صورت رنگ پریده و گوشها و بینی سرخش اشاره کرد.
- آه خیلی سخت میگیری.
جونمیون غرید:
- اصلا آبم باهات تو یه جوب نمیره!ییشینگ آهسته خندید:
- فعلا که روبهروم نشستی و صاحبخونه شدی.+ الان تیکه انداختی؟ میخوای برم!
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...