*15*

202 65 113
                                    

- شبای اینجا خیلی قشنگه.

+ هوم...‌

لیوان گرم را بین دو دستش گرفت و عطر کاپوچینوی شیرین را عمیق، نفس کشید:

- نوشیدنی‌های این کافه رو دوستش دارم. شاید مزه‌ش به پای کافه‌ی کنار شرکت نرسه اما عطرش محشره‌.

+ آره.

نگاهی به ارتفاع زیر پاهایشان انداخت، از آن‌جا روی بام سئول، روشنایی شهر خیره‌کننده و زیبا بود. انگار که تمام آدم‌ها و ساختمان‌ها، تبدیل به ستاره‌هایی سوسوزن شده بودند.

مسخ منظره‌ی پیش چشمانش؛ جرعه‌‌ای از محتویات لیوان کاغذی نوشید:

- اوه داغه.

نوک زبانش را بین دندان‌هایش گرفت و سر به سمت او چرخاند؛ چانیول لیوانش را با یک دست گرفته و همان‌طور که دست دیگرش را در جیب شلوار فرو برده بود، با گردنی کج شده خیره‌‌اش مانده بود.

- چیه؟

بکهیون متعجب پرسید؛ تمام مدت داشت خیره نگاهش می‌کرد؟ پس دلیل تک‌ کلمه‌ای جواب دادن‌هایش همین بود؟

- یا! حواست اینجاست؟

+ اینجاست.

بکهیون دست آزادش را چندبار جلوی چشمان او تکان داد:

- جنی شدی؟ چرا تکون نمی‌خوری؟

چانیول لبخندی زد اما باز هم تغییری در حالتش نداد:
- اینجوری راحتم.

+ من ناراحتم. با اون چشمای درشتت تو تاریکی اینجوری خیره می‌شی؛ آدم خوف می‌کنه.

لبخند چانیول وسعت گرفت و دندان‌هایش پیدا شد:
- کیوت.

+ یاا! چه بلایی سرت اومده؟؟

چانیول دیگر تحمل نکرد و زیرخنده زد. صدای خنده‌‌اش آن‌قدری عمیق و بلند بود که بکهیون شکی نداشت اگر آن محوطه خالی از توریست و ساکت بود، حتما صدایش بین کوه‌ها می‌پیچید.

- وقتی تعجب می‌کنی یا حرص می‌خوری، موهات روی سرت می‌لرزن. واقعا کیوته.

بکهیون چشم در حدقه چرخاند و از اینکه او دوباره دستش انداخته بود، غر زد:

- عوضی.

چانیول لبخند پررنگی زد و جرعه‌ای از محتویات داغ لیوانش نوشید:

- هووم... راست می‌گی. عطرش محشره.

+ دیدی گفتم.

بکهیون با لبخند گفت و چانیول هم خندید‌‌. دست خودش نبود اما دوباره به نیمرخش خیره شد. باد ملایمی که می‌‌وزید، موهای فندقی و لختش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زد و پیشانی‌ سفید و بلندش را به همه نشان می‌داد. چانیول اگر که می‌خواست با خودش صادق باشد و به فکر و خیال‌هایی که هر روز در ذهنش پسشان می‌زد، اجازه‌ی خودنمایی بدهد، می‌توانست به همان بادی که به راحتی دست به موهای بکهیون می‌کشید هم حسودی کند‌.

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now