- شبای اینجا خیلی قشنگه.
+ هوم...
لیوان گرم را بین دو دستش گرفت و عطر کاپوچینوی شیرین را عمیق، نفس کشید:
- نوشیدنیهای این کافه رو دوستش دارم. شاید مزهش به پای کافهی کنار شرکت نرسه اما عطرش محشره.
+ آره.
نگاهی به ارتفاع زیر پاهایشان انداخت، از آنجا روی بام سئول، روشنایی شهر خیرهکننده و زیبا بود. انگار که تمام آدمها و ساختمانها، تبدیل به ستارههایی سوسوزن شده بودند.
مسخ منظرهی پیش چشمانش؛ جرعهای از محتویات لیوان کاغذی نوشید:
- اوه داغه.
نوک زبانش را بین دندانهایش گرفت و سر به سمت او چرخاند؛ چانیول لیوانش را با یک دست گرفته و همانطور که دست دیگرش را در جیب شلوار فرو برده بود، با گردنی کج شده خیرهاش مانده بود.
- چیه؟
بکهیون متعجب پرسید؛ تمام مدت داشت خیره نگاهش میکرد؟ پس دلیل تک کلمهای جواب دادنهایش همین بود؟
- یا! حواست اینجاست؟
+ اینجاست.
بکهیون دست آزادش را چندبار جلوی چشمان او تکان داد:
- جنی شدی؟ چرا تکون نمیخوری؟
چانیول لبخندی زد اما باز هم تغییری در حالتش نداد:
- اینجوری راحتم.+ من ناراحتم. با اون چشمای درشتت تو تاریکی اینجوری خیره میشی؛ آدم خوف میکنه.
لبخند چانیول وسعت گرفت و دندانهایش پیدا شد:
- کیوت.+ یاا! چه بلایی سرت اومده؟؟
چانیول دیگر تحمل نکرد و زیرخنده زد. صدای خندهاش آنقدری عمیق و بلند بود که بکهیون شکی نداشت اگر آن محوطه خالی از توریست و ساکت بود، حتما صدایش بین کوهها میپیچید.
- وقتی تعجب میکنی یا حرص میخوری، موهات روی سرت میلرزن. واقعا کیوته.
بکهیون چشم در حدقه چرخاند و از اینکه او دوباره دستش انداخته بود، غر زد:
- عوضی.
چانیول لبخند پررنگی زد و جرعهای از محتویات داغ لیوانش نوشید:
- هووم... راست میگی. عطرش محشره.
+ دیدی گفتم.
بکهیون با لبخند گفت و چانیول هم خندید. دست خودش نبود اما دوباره به نیمرخش خیره شد. باد ملایمی که میوزید، موهای فندقی و لختش را از روی پیشانیاش کنار میزد و پیشانی سفید و بلندش را به همه نشان میداد. چانیول اگر که میخواست با خودش صادق باشد و به فکر و خیالهایی که هر روز در ذهنش پسشان میزد، اجازهی خودنمایی بدهد، میتوانست به همان بادی که به راحتی دست به موهای بکهیون میکشید هم حسودی کند.
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...