*23*

233 66 211
                                    

- چون که یکم عقب بودیم، کارگرها رو چند دسته کردم و بین طبقات پخششون کردم. خیلی‌هاشون ناراحت بودن از اینکه کار رو زمین مونده و کلی سراغتو گرفتن. بخاطر همین چندتاشون داوطلب شدن که چند ساعت بیشتر بمونن و این عقب افتادنه جبران شه، همینم باعث شد یکم تا اینجا اومدنمون دیر بشه. به‌هرحال اسماشونو لیست کردم که اگه خواستی براشون پاداش درنظر بگیری.

ییشینگ باحوصله توضیح داد و جونمیون که تا آن لحظه با دقت به حرف‌هایش گوش می‌‌کرد، سری تکان داد و محتویات کم دهانش را با رخوت جوید:

- کار خوبی کردی، ممنونم. اون بارهایی ‌که هفته پیش رسیده بودو چیکار کردین؟

+ جابه‌جا کردیم، خوب بودن خیالت راحت.

- هوم... باید خسارت ماشین‌هایی که معطل شدنم بدیم.

فکری، خیره‌ی گوشه‌ای از میز ماند و ادامه داد:
- می‌گم... می‌تونین یه هفته‌‌ای یه جوری جمعش کنین که این چند روزو جبران کنه؟

ییشینگ هم سری تکان داد:
- آره. یه‌جوری می‌چینم که خوب پیش بره.

جونمیون نفسی کشید:
- ممنونم جانگ. حتما برات جبرانش می‌کنم.

+ جبران چی مستر؟ من فقط دارم کارمو انجام می‌دم.

ییشینگ با نیشخندی گفت و جونمیون در همان‌حال که به محتویات کاسه‌ی زیر دستش خیره بود، مردمک‌هایش را بالا آورد و به او نگاه کرد. این‌کارش چین‌های پیشانی‌اش را از پشت تار موهای خیسی که از عرق به پوستش چسبیده بودند ظاهر کرد و نگاه ییشینگ را به آن سمت کشاند. آن‌ها شبیه تپه‌هایی نامرئی بودند، فقط گاهی بیرون می‌آمدند، بدون اینکه ردی بر ظاهر پوست صاف و بی‌نقص پیشانی مرد جوان پیدا باشد.

- مستر؟؟

جونمیون با لحن آهسته و تهدید آمیزی لب زد و نیشخند ییشینگ پررنگ‌تر شد. انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و با شیطنت گفت:
- اونی که اول شروع کرد تو بودی!

جونمیون با غر زمزمه کرد:
- حالا من یه‌چیزی گفتم...

لبخند ییشینگ پررنگ‌تر شد، کمی خودش را روی میز کوچک بینشان جلو کشید و دو قاشق برنج را به کاسه‌ی زیردست او اضافه کرد:

- باشه.‌ جونمیون، تو فقط جونمیونی. حالا غذاتو بخور‌.

جونمیون خیره به حرکاتش، صورتش و چاله‌ی خودنمای گونه‌اش بود. همین که او کنارش می‌نشست، حرف می‌زد یا حواسش را به‌ش می‌داد، حالش دگرگون می‌شد. تاحدی که حتی قبل از اینکه غذایی بخورد، خودبه‌خود بهتر شده بود. خفگی گلویش، سنگینی قفسه‌ی سینه‌اش و منگی سرش با لمس و ماساژهای دقیق او و شوخی‌ها و زمزمه‌های آرامش‌دهنده‌ای که زیر گوشش نجوا می‌کرد، تا مقدار زیادی از بین رفته بودند. انگار مرد جوان روبه‌رویش یک‌تنه به اندازه‌ی همه‌ی آن قرص‌های رنگارنگ رویش اثر می‌گذاشت.

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now