- جدی یه راست پاشدی اومدی اینجا؟ نرفتی پیش مامان؟جونمیون گفت و کاسههای بزرگ سفالی را روی میز غذاخوری گذاشت.
- مستقیییم اومدم اینجا. هم چونکه دلم برای هیونگم یه ذره شده بود، هم...
+ هم راه فرودگاه تا اینجا کمتر از تا خونهی مامان بود.
- هیونگ!
جونمیون خندید:
+ شوخی کردم. مراقب قابلمه باش داغه.جونگین لبهای جلو آمدهاش را جمع کرد و دوباره لبخند زد. قابلمهی داغ و پربخار رشتههای پخته شده را با احتیاط از روی اجاق برداشت و روی سطح فلزی کوچک وسط میز گذاشت. جونمیون هم پشت میز نشست و سریع مشغول پر کردن کاسههایشان شد:
- هومم... خوب شدن، مثل همیشه. تنهایی زندگی کردن ازت یه آشپز درستحسابی دراورد!
جونگین خندید:
- میخواستم یه چیز دیگه درست کنم ولی نمیدونستم دقیقا کی میرسی و خودمم یکم خسته بودم.+ همین عالیه. بعد مدتها قراره دستپخت جونگینی بخوریم، پس هرچی که باشه عالیه. تازه کیمچی هم که داریم. هرماه از یه آجومایی توی بازار سبزیجات میخرمشون. واقعا چاشنیهاش حرف ندارن. آه کاش میدونستم میای، یکم گوشت تازه میخریدم.
جونمیون با لبخند و لحنی که ذوقزدگی از همهجایش میبارید میگفت و شام جونگین را برایش میکشید و مقابلش میگذاشت و جونگین، با دستهایی که زیر چانهاش زده بود، خیره و با چشمانی پر از شوق به برادرش نگاه میکرد. برادرش همهی کسی بود که جونگین از ته قلب دوستش داشت. علاقهاش به مادرش و نه حتی جیون نونای مهربانش از جنسی که جونمیون هیونگش را دوست داشت، نبود. جونمیون برایش یک قهرمان و ستون محکم و بلندی بود که جونگین همیشه میتوانست در هر شرایط و حالی، رویش حساب کند. جونمیون نه فقط یک برادر، که برایش یک پدر بود!
- بخور دیگه!
جونمیون گفت و جونگین بدون اینکه تغییری در حالتش ایجاد کند، لبخندی زد:
- تو بخور، من نگاهت کنم. چون دلم خیلی برات تنگ شده.
+ آیش! از این حرفا!
و خندید. جونگین هم لبخند بزرگتری زد و بعد از کمی دیگر نگاه کردن او، دست به چاپستیکهایش برد و مشغول غذا خوردن شد. اینبار جونمیون همانطور که بیهدف نودلهای داخل طرفش را هم میزد، به برادر کوچکترش خیره شد. خودش ده برابر دلتنگ جونگین بود. برای حضورش، خندههایش، آن روی عاقل و حمایتگرش، شیطنتها و مهربانیهایش... واقعا تنها آرزویش در آن زندگی، بودن کنار او و از بین بردن آن فاصلهی کذایی و دلتنگیهایش بود. هیچکس دیگر در زندگیاش به اندازهی او...
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...