نوازش آرامی که میان موهایش حس میکرد، پوست سرش را قلقلک میداد اما آنقدری گیج و سست بود که حتی نمیتوانست پلکهایش را باز کند. عطر ملایمی که زیر بینیاش میپیچید و با بوی الکل مخلوط میشد، گرمای انگشتانی که روی سرش حس میکرد، احساس امنیتی که بین همان خواب و بیداری به سراغش آمده بود، باعث میشد که حس کند خواب میبیند. حتی نمیتوانست مرز دنیای بیداری و بیهوشی را تشخیص بدهد و هرآنچه که در یادش مانده بود، بیحسی مطلق، سقف سفید بالای سرش و خواب بود.
مورفینها و مسکنهای قوی جوری از پا انداخته بودنش که حسرت دوباره دیدن چشمهای بازش را به دل ییشنگ گذاشته بودند. ییشینگی که دومین روز اقامتش در آن شهر و اتاق را پیش برادر خوابیدهاش میگذراند و چشم انتظار بود تا بتواند حداقل صدایش را بشنود. اما سهون همهش میخوابید؛ دکترها توصیه کرده بودند که تا فرو نشستن درد و تا وقتی که کمی دورهی نقاهت آن جراحی سنگین بگذرد، خوابیدن بهترین گزینه برای پسر جوان است. ییشینگ هم موافق بود؛ چون مدام نگرانی این را داشت که سهون با دیدن آن پاهای بانداژ شده با برشهای عمودی بلند و عمیق که احتمالا فعلا حتی دیگر مثل قبل هم نمیتوانست تکانی بهشان بدهد، وحشت کند و آرام کردنش سخت باشد. البته که، این نگرانی کوچکترین دغدغهی جانگ ییشینگ بود. اگر آن پاها عفونت میکردند؟ اگر فقط برای یکدرصد، آن جراحی نتیجهی عکس میداد؟ اگر... اگر... آنوقت باید با سهون چه میکرد؟ با زندگیای که دوباره سیاه و از هم پاشیده میشد چه میکرد؟ به سهون فکر کرد، به خودش و به...حقیقت این بود که جونمیون را برای ساعاتی به کل از یاد برده بود. جونمیون و زندگیای که دلش میخواست با او داشته باشد را چه میکرد؟ ییشینگ حالا داشت به خودش میآمد و میدید که با خیال بهبود پیدا کردن سهون فقط در ذهن خودش، بنایی را ساخته بود که حالا هرلحظه امکان فرو پاشیدنش وجود داشت. به چه جراتی و به چه حقی اینکار را کرده بود؟! مگر یادش رفته بود سالهاست که دیگر نمیتواند برای خودش زندگی کند؟!
سهون تکانی خورد و دست ییشینگ میان موهایش از حرکت ایستاد؛ نهایت واکنشی که از او میگرفت همین بود. و اینبار هم مثل بارهای قبل، سوی چشمهای نیمه باز سهون باعث شد لبخند مردهای بزند. برادرش هوشیار نبود و پلکهایش مدت زمان زیادی آنطور نمیماندند و پس از چند دقیقه دوباره بسته میشدند. اما اینبار، هرچقدر که ییشینگ خیرهی آن مژهههای تابهتا و ابروهای کشیدهی فرو افتاده و چشمهای نیمهباز ماند، سهون دیگر پلک نبست. تا جایی که ییشینگ کمی خودش را جلو کشید و صورتش را نزدیکتر برد. آهسته صدایش کرد:
- سهونا؟جوابی نگرفت اما مردمکهای سهون هم تکانی نخوردند. ییشینگ دست روی گونهی یخکرده و لاغر شدهی او گذاشت و با انگشت شست، آهسته پایین پلکش را نوازش کرد:
- هیونگ اینجاست... هوم؟ منو میبینی؟
YOU ARE READING
[ Kim Husky ]
Fanfiction* کیم هاسکی * " - هاسکی؟ هاسکی همونقدر که وحشیه، میتونه به همون اندازه هم آروم و دوستانه باشه ولی بستگی به این داره که چطور بزرگش کرده باشی! اینکه من اینجوریم بخاطر همهی کساییه که هیچوقت حتی سعی نکردن تا کمی احساسات منو بفهمن و از من یه آدم بیا...